نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: داستان عاشقانه

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 58.0

    داستان عاشقانه

    خداحافظ ای همه ی حماقت من!







    چه سخت است قلب خود را به قبر سپردن !و زنده به گور کردن خاطرات یک عشق پاک را .اینجا جای قلب من نبود !

    “دیروز روزی ست که دل سپردم
    امروز روزی ست که خوب مردم”

    چه سنگین شده بغض صدایم چه بی رنگ شده برق نگاهم !به سیاهی بختم می نالم ،می نالم،می نالم .
    “آه! از این غم دل،داد و فریاد
    هرچه بود ،داد زلف یار بر باد ”

    چه دردناک ست قلب گرم را بر خاک سرد نهفتن !چه زجری بکشد قلب من !
    “گرچه من ز درد و فغان همچو فرهادم
    لیک خاطراتم،بر این گور سرد بنهادم ”


    سوختم !سوختم !سوختم !کسی صدایم را نمی شنود ؟!بر روی سینه ام تکه یخی بگذارد تا تسکین یابم !
    او کجاست؟!قاتل قلبم را می گویم ! کاش اینجا بود تا برایم گریه کند ؟!
    بگوید این است سزاوار همه خوبی هایی که بر من روا داشتی،همه زلال بودنت ،هم پاکیت همه عشقت همه سادگیت که من حماقت نگاشتم آن را .

    “دیده دل بر قبر نهادم تا نرود بنیادم
    گرچه فرهادم ،لیک نرود از یادم ،ازادم ”

    چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند با چشم باز سر بر قبر نهادم ،تا بدانند این بار حماقتی نبود با چشم باز خاطراتم را دفن کردم تا بیابم حقیقت زندگیم را
    “امروز روزی ست که از پا افتادم
    فردا روزی ست که ز نو باز آبادم”

    سخت است ویرانه را آباد کردن ،اما شیرین است رخت بستن حماقتم
    “چه شود روزی ،که اینبار استادم
    هر چه بادا ،باد ،مبارک بادم ”

    (خداحافظ همه ی حماقت من !
    امروز به خاکت سپردم تا فردا را با کسی لایقم ست آغاز کنم)

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 58.0

    داستان عاشقانه خیلی غمگین و گریه دار

    و دخترک با چشمان گریان گفت…
    ناگهان متوجه شدم در خانه باز مانده است. من خیلی سریع بیرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. هوا خیلی تاریک بود و می ترسیدم جایی بروم. برای همین هم جلوی یک مغازه شیرینی فروشی نشستم و از ترس و وحشت گریه می کردم که ماشین پلیس را دیدم و از ماموران کمک خواستم.
    خراسان نوشت: او را عمو صدا می زدم و فکر می کردم چون به من و پدرم کریستال می دهد، آدم خوبی است، اما از روزی که توی خانه اش زندانی شدم و او با حرکات و رفتار زشت خود آزارم می داد، فهمیدم آدم کثیف و بی رحمی است.من ۱۰ شبانه روز در خانه دوست پدرم ناله کردم و اشک ریختم تا این که بالاخره موفق شدم از آن جا فرار کنم و خودم را نجات دهم.
    دختربچه ۹ ساله که پدرش او را در قبال خرید مقداری موادمخدر به یکی از دوستان قاچاقچی خود فروخته است در بیان داستان بغرنج زندگی اش گفت: پدرم به موادمخدر اعتیاد دارد و مادرم نیز ۲ سال قبل به خاطر قاچاق تریاک دستگیر شد و به زندان افتاد. من نتوانستم مثل دوستانم درس بخوانم و بعد از زندانی شدن مامان، زن غریبه ای که به خانه ما رفت و آمد داشت مرا به کریستال معتاد کرد.
    الان یک شبانه روز است که «کریس» مصرف نکرده ام و انگار آتش به جانم افتاده!دخترک لاغر اندام که چشمان معصومش در باتلاق کبود بدبختی گرفتار شده بود در دایره اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد افزود: ۱۰ روز قبل پدرم مرا همراه خود به خانه یکی از دوستانش که از او مواد مخدر می خرید برد و گفت: دخترم این جا منتظر باش و با بچه های عمو بازی کن، زود برمی گردم. من که قول داده بودم دختر خوبی باشم صورتش را بوسیدم و گفتم فقط زودتر بیا تا به خانه برگردیم.
    آن روز بابا با عجله رفت اما دیگر از او خبری نشد و دوست پدرم در این چند روز جلوی چشم همسرش مرا آزار و اذیت کرد و تازه می خواست مرا در اختیار مشتریان موادمخدر که به خانه او رفت و آمد داشتند قرار دهد. فرشته ادامه داد: دیشب دلم خیلی گرفته بود و دعا می کردم راه فراری پیدا کنم.
    ناگهان متوجه شدم در خانه باز مانده است. من خیلی سریع بیرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. هوا خیلی تاریک بود و می ترسیدم جایی بروم. برای همین هم جلوی یک مغازه شیرینی فروشی نشستم و از ترس و وحشت گریه می کردم که ماشین پلیس را دیدم و از ماموران کمک خواستم.
    این دختر کوچک در پایان با چشمان گریان گفت: از تمام باباها و مامان ها خواهش می کنم مراقب باشند تا معتاد نشوند و بچه های خود را دوست داشته باشند.درخور یادآوری است با پی گیری های کارشناس اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد و به دستور مقام قضایی، دخترک ۹ ساله به سازمان بهزیستی تحویل داده شده است و تحقیقات پلیس برای دستگیری متهمان پرونده ادامه دارد.

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 58.0

    داستان شاخه گل خشکیده


    زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!



    ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
    توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
    بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

    در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
    مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

    اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
    رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

    محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
    وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
    روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

    هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
    اش میشد !

    اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

    انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

    این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

    باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
    های من بود ؟!

    منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

    آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
    بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

    مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

    از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

    هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

    این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
    توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
    بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

    بعد نامه یی به من داد و گفت :

    این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

    ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

    مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
    بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

    خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
    پوچم ، میخندید.

    مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
    آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

    _ سلام مژگان . . .

    خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
    مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
    چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
    مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
    و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
    _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

    _ س . . . . سلام . . .
    _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

    یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

    این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
    بودم .

    حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

    تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

    آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
    کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

    وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
    سنگین را تحمل کنم .

    نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

    چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

    مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

    حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
    کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

    داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

    قلبم . . .
    قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
    حلش عاجز بودم کمک کند .

    بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
    چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

    ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
    خشکیده که بوی عشق میداد .

    به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

    ( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
    بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

    اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

    گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….


    چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
    عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

    اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

    ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
    ایم..! “

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 58.0

    خیالت به سراب ذهنم قدم نمی گذارد. . .




    گـرم آغـوشـت شـدم چـه زود فـرامـوشـت شــدم
    تـقـصـیـر تـونـبـود خودم باری روی دوشـت شــدم
    کاشـکی دلـت بهـم می گفـت نقشــه ی قـلبـمـو داره
    هرکی زدورفت و شکست یه روز یه جا کم میاره
    مونـدن وسوخـتـن و ساخـتن همـه یادگاره عـشـقـه
    انتقـام از تو گرفـتن کار مـن نیسـت ،کاره عـشـقـه
    سکوت تلخ مرا گریه های ریز ریز باران تلافی می کند
    التماسی سرد وجودم را آتش می افکند
    به حرمت فاصله ها آواز قلبم را به قاصدک ها می سپارم
    چشمانم را می بندم، شاید خیال تو مهمانم شود
    عجب!
    خیالت به سراب ذهنم قدم نمی گذارد
    شاید روزی برای همیشه تو را به فاصله ها بخشیدم
    و همچون تو اشک باران را نادیده گرفتم
    همچون تو صدای قلب ها را نشنیدم
    تنها به جرم محبت؟؟!!
    در غمی که اشک نیست، در شادی که لبخند نیست، در بغضی که ناله نیست، در دردی که آه نیست، احساس کجاست؟
    در احساسی که حس نیست، در دلی که عشق نیست، در دوستی که محبت نیست، در صداقتی که راستی نیست، زندگی کجاست؟
    در زندگی که هدف نیست، در هوایی که باد نیست، در خاکی که آب نیست، در باغی که گل نیست، انسان کجاست؟
    در انسانی که هیچ نیست، در سفره ای که نان نیست، در زمینی که جا نیست، در دنیایی که رحم نیست، مرگ کجاست؟
    زیر باران نشسته ام رو به نبودنت گریه می کنم و با رویاهایم ترانه می سازم تو گاه پیشانی بر پیشانی من می سایی و لذت می بری از خنکای نشسته بر پیشانیم و من همچنان دنبال رد پای تو می گردم…..! امان از این ردپایی که هیچگاه نقش آن را با چشمانم ندیده ام و دریغ از لحظه ای با تو بودن !!

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 58.0

    فقط عاشقان بخوانند…




    استادى از شاگردانش پرسید : چرا ما وقتى عصبانى هستیم

    داد میزنیمی چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان
    را بلند میکنند و سر هم داد میکشندی

    شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه

    آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.

    استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست
    است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد
    داد میزنیم آیا نمیتوان با صداى می یم صحبت کردی چرا

    هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیمی

    شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام

    استاد را راضى نکرد . سرانجام او چنین توضیح داد : هنگامى
    که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از
    یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران

    کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم

    بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را

    بلندتر کنند.

    سپس استاد پرسید : هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند
    چه اتفاقى میافتدی آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به
    آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم

    نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است.
    استاد ادامه داد : هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،
    چه اتفاقى میافتدی آنها حتى حرف معمولى هم با هم
    نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم

    به یکدیگر بیشتر میشود . سرانجام، حتى از نجوا کردن هم
    بینی از میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند . این هنگامى
    است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده

    باشد.

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 58.0

    داستان عشق دخترک…!




    دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم منو تو پـارک دیده بود
    دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .
    دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده
    خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
    خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم

    موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون
    و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره
    از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه
    تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری …
    من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود
    من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت
    بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد
    ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام
    خب واقعا هم بچه بودم
    ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت
    دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم
    خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط
    و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره
    پس فقط میمونه سربازی…
    قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت
    ما نامزدیمونو رسمی کنیم
    طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت
    بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران
    دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت
    خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد
    و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.
    دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!
    برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم
    مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن
    دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه
    دنیا رو سرم خراب شد…!!! آرزو هام همه نابود شد
    باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت
    تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت
    وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت
    میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود
    درسم اُفت کرده بود داغون بودم
    همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد

    تا اینکه نفرینش کردم و…
    یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه
    من نبخشیدمش… پیغام فرستاد منو حلال کن .
    ولی حاضر نشدم ببخشمش
    بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .

    باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو
    اما این بار نوبت فحش دادن من بود .
    هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش
    شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده… شاید!!!

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن