صفحه 1 از 16 12311 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 152

موضوع: یک دقیقه مطالعه

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98

    یک دقیقه مطالعه

    درحیاط نشسته بودیم، من بودم و بی بی و سکوت شب.
    بی بی مثل همیشه آروم بود اما نگاهش، دستانش چیز دیگری میگفت!
    تا اینکه سرش رو بالا کرد و با همون لحن و لهجه ساده اش گفت: علی ام مرد. بدبخت مامانِ مهدی.
    منم درحین اینکه سرم توی گوشی بود گفتم: اوهوم؛ خدا رحمتش کنه!
    چند لحظه ای نگذشت که باز گفت: مرد خوبی بود..
    فهمیدم یک بی قراری ای داره و خواستم که دلداریش بدم و با خودخواهی گفتم:
    حالا خیلی هم جوون نبود، بعدشم بچه هاش دور و برشن و خیلی سختش نیست!
    مثل اینکه حرف من داغ بی بی رو بیشتر کرد
    آخر حواسم نبود که او هم این غم از دست دادن رو داشت ..
    لبخند غمناکی زد و گفت : نه! باز هرچی باشه مثل این نمی مونه که شوهرت یک کیلو گوجه سبز بده دستت!


    نمی خواهم بگویم حرفش را فهمیدم اما روشن بود خیلی!
    سینه اش هنوز از عشق روشن بود.!
    و این بار من بودم و بی بی و سکوت شب و عشقی روشن!


    ✍️نسرین پاکاری

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ کرﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.


    ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
    ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ که ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کرﺩ .
    ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ میکنی؟
    ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗکه تکه ﺍﺵ میکنند!


    این حکایت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ‏ است
    ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم...

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    مردى بينى بزرگ، زنی را خواستگاری کرد و او را گفت: تو شرافت من ندانی که من مردی هستم خوش معاشرت و بر ناهنجاری ها بردبار و شکیبا.


    زن گفت: در قدرت بردباری تو بر ناهنجاری ها مرا شکی نباشد
    از آنکه چنین بینی عظیمی را چهل سال حمل کرده باشی

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    روزی ملا نصرالدین در خزینه حمام به خواندن پرداخت. آواز خود را بسیار نیکو و شیرین یافت. پس به نزد حاکم رفت و به او گفت هر آینه مهمان گرانقدری داشتی مرا خبر کن تا از آواز ملکوتی خود وی را مستفیض گردانم.
    بعد از مدتی چند نفر مهمان حاکم شدند و حاکم خواست تا بساط سرور آنان را مهیا کند پس یاد ملا افتاد و به نوکرانش دستور داد تا وی را حاضر کنند.
    ملا که آمد به وی گفت: بخوان.
    ملا گفت: فرمان بده تا خزینه ای بیاورند.
    حاکم گفت مردک چطور اینجا خزینه مهیا کنم؟ پس ملا به خمره ای بزرگ که تا نیمه پر از آب بود رضایت داد و وقتی خمره حاضر شد سر در خمره کرد و آوازی بس دلخراش سر داد.
    حاکم گفت: مردک به خدا قسم تا بحال آوازی جگرخراش تر از اینی که تو خواندی نشنیده بودم.
    پس دستور داد که ملا را به همراه خمره آب به سر چهارسوق بازار برند و عابران هنگام عبور دست خود را با آب خمره تر کرده و چکی در گوش ملا بزند تا آب خمره تمام شود.
    ملا با هر چکی که میخورد شکر خدا میکرد که حاکم خزینه آماده نکرده بود که تا آب آن تمام میشد از او جز استخوانی باقی نمیماند....

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش، وقتی یک جوراهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه، فکر کن من الان بیمارم، مریضیم هم خیلی سخت و حتی... کشنده ست."
    فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
    لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
    آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
    وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
    گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
    نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
    دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"


    ✍️آنا جمشیدی

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    ﺯﻥ : ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩﻣﻪ
    ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ ﭘﺎﺷﻮ ﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﭙﻮﺵ
    ﺯﻥ: ﺑﺎ ﮐﺖ ﮔﺮﻡ ﻧﻤﯿﺸﻢ
    ﻣﺮﺩ : ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺨﺎﺭﯼ..
    ﺯﻥ: ﺁﺧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻧﻤﯿﺸﻢ
    ﻣﺮﺩ: ﺑﺮﻭ ﯾﮏ ﭘﺘﻮ ﺑﯿﺎﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ......


    ﺯﻥ: ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﺪﻡ
    ﻣﺮﺩ: ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﻢ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ

  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    پسرک و پیرمرد


    پسرک گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»
    پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»
    پسرک آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.»
    پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور»
    پسرک گفت: «من اغلب گریه می کنم»
    پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور»
    پسرک گفت: «از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.»
    و گرمای دست چروکیده را احساس کرد:
    «می فهمم چی می گی کوچولو، می فهمم.»

    ✍️ شل سیلور استاین

  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    طنز


    مرد متاهلی به سالن بدنسازی رفت و گفت ؛


    کجاست آن دستگاهی که بدنم را جذاب و زنم را وادار میکند تا برایم بمیرد!!!


    مربی او را به خارج از سالن برد و دستگاه خودپرداز بانک را به او نشان داد و گفت؛


    به درستی که فقط همین دستگاه است که همسرت تو را دوست خواهد داشت .


    بقیه دستگاه ها، شایعه یی بیش نیست !

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد.


    دوجوان با تمسخر به او گفتند:
    "صبح بخیر مادر الاغها!!!"


    زن سریعا جواب داد:
    "صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم"

  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,121
    مورد پسند : 3,142 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    بزرگی را گفتند
    تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟
    گفت هیچ کار


    گفتند: مگر می شود؟
    پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟


    گفت:من در تربیت خود کوشیدم
    تا الگوی خوبی برای آنان باشم

صفحه 1 از 16 12311 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن