امشب میخوام بنویسم. آزاد و رها. تو خیالم از برخی نامهربونی ها عکس بگیرم. عکس ها را آیینه عبرتم کنم. گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش. دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم.حتی برایش لالایی بخوانم،وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان!درست می شود!درست می شود. اگر هم نشد به جهنم…تمام می شود. بالاخره تمام می شود.اما تمام شدن به چه قیمتی؟ آیا چیزی که خواستم شد یا باز هم باید همچنان دلتنگ باشم.دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها. حسرت ها را می شمارمو باختن ها. و صدای شکستن را… نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم. و کدام خواهش را نشنیدمو به کدام دلتنگی خندیدم. که چنین دلتنگــــــــــــــــم. بعضی وقتا از بغض زمونه به قدری میشکنم که حتی نای نوشتن ندارم. اون وقته که دلم میخواد تموم رنجم از توی نگاهم خونده بشن…گاهی حتی جسارت گفتن کلمه ها رو ندارم…این وقتا یه نگاه گنگ تحویلم میدن، یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!اونجاست که بغضم رو با لیوان سکوت سر میکشم و با لبخندی سرد میگم: نه،هیچی …
این موقع هاست که میتونی بفهمی آیا هنوز برای کسی مهم هستی یا نه. گاهــی باید نباشی.تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه…؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی