در بیابانی دور که نروید جز خار که نتوفد جز باد که نخیزد جز مرگ که نجنبد نفسی از نفسی خفته در خاک کسی زیر یک سنگ کبود در دل خاک سیاه میدرخشد دو نگاه که بناکامی ازین محنت گاه کرده افسانه هستی کوتاه باز می خندد مهر باز می تابد ماه باز هم قافله سالار وجود سوی صحرای عدم پوید راه با دلی خسته و غمگین -همه سال- دور ازین جوش و خروش میروم جانب آن دشت خموش تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود تا کشم چهره بر آن خاک سیاه وندر این راه دراز میچکد بر رخ من اشک نیاز میدود در رگ من زهر ملال منم امروز و همان و راه دراز منم اکنون و همان دشت خموش من و آن زهر ملال من و آن اشک نیاز بینم از دور،در آن خلوت سرد -در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی- ایستادست کسی! روح آواره کیست؟ پای آن سنگ کبود که در آن تنگ غروب پر زنان آمده از ابر فرود؟" می تپد سینه ام از وحشت مرگ می رمد روحم از آن سایه دور می شکافد دلم از زهر سکوت! مانده ام خیره براه نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه! شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار قد برافراشته از سینه دشت سر خوش از باده تنهائی خویش! "شاید این شاهد غمگین غروب چشم در راه من است؟ شاید این بندی صحرای عدم با منش یک سخن است؟" من،در اندیشه که :این سرو بلند وینهمه تازگی و شادابی در بیابانی دور که نروید جز خار که نتوفد جز باد که نخیزد جز مرگ که نجنبد نفسی از نفسی... غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه: خنده ای میرسد از سنگ بگوش! سایه ای میشور از سرو جدا! در گذرگاه غروب در غم آویز افق لحظه ای چند بهم می نگریم سایه میخندد و میبینم : وای... مادرم میخندد!... "مادر ،ای مادر خوب این چه روحی است عظیم؟ وین چه عشقی است بزرگ؟ که پس از مرگ نگیری آرام؟ تن بیجان تو،در سینه خاک به نهالی که در این غمکده تنها ماندست باز جان میبخشد! قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد سرو را تاب و توان می بخشد! شب،هم آغوش سکوت میرسد نرم ز راه من از آن دشت خموش باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش میروم خوش به سبکبالی باد همه ذرات وجودم آزاد همه ذرات وجودم فریاد