هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟
یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟ مسکین دل آنکه از برش برخیزی
خرم تن آنکه از درش بازآیی
□
گیرم که به فتوای خردمندی و رای
از دایرهی عقل برون ننهم پای با میل که طبع میکند چتوان کرد؟
عیبست که در من آفریدست خدای
□
کی دانستم که بیخطا برگردی؟
برگشتی و خون مستمندان خوردی بالله اگر آنکه خط کشتن دارد
آن جور پسندد که تو بیخط کردی
□
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
یا گفتن دلستانش بشنیدندی تا بیدل و بیقرار گردیدندی
بر گریهی عاشقان نخندیدندی
□
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری
باشد که بلای عشق گردد سپری چندانکه نگه میکنم ای رشک پری
بار دومین از اولین خوبتری
□
هر روز به شیوهای و لطفی دگری
چندانکه نگه میکنمت خوبتری گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری
□
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوی و پایبند هوسی ترسم که به یاران عزیزت نرسی
کز دست و زبان خویشتن در قفسی
□
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی گر روی بگردانی و گر سر بکشی
ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی
□
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین که آفتاب فلکی تو آدمیی و دیگران آدمیند؟
نینی تو که خط سبز داری ملکی
□
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بود که نهیم لب بران لب حالی ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان
بیوصل لبت کنمی قالب خال
سعدی