نخواست هیچ خردمند وام از ایام |
|
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام |
بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین |
|
که گستراند قضا و قدر براه تو دام |
هزار بار بلغزاندت بهر قدمی |
|
که سخت خام فریبست روزگار و تو خام |
اگر حکایت بهرام گور میپرسی |
|
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام |
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد |
|
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام |
ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین |
|
ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام |
از آن سبب نشدی همعنان هشیاران |
|
که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام |
تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی |
|
تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام |
چو پای هست، چرا باز ماندهای از راه |
|
چو نور هست، چرا گشتهای قرین ضلام |
تو برج و باروی ملک وجود محکم کن |
|
بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام |
ترا که خانهی دل خلوت خدا بود است |
|
چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام |
جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند |
|
اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام |
بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر |
|
بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام
|
زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت |
|
دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام |
بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی |
|
مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام |
هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی |
|
ز جان طلب که بارواح زندهاند اجسام |
مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست |
|
که خاص نیز بسی هست در میان عوام |
به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق |
|
ترا، نه جامهی نیک ترا، کنند اکرام |
چو گرگ حیلهگر اندر لباس چوپان شد |
|
شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام |
چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار |
|
چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام |