..نه دستی دستت را می گیرد و نه کسی به چشم هایت نگاه می کند.


حرف هایت بغض می شوند و در ریشه ی درختان می نشینند.
رودها پر از برگهای خشکیده می شوند و شهر را غبار غم می گیرد.
و تمام آدم ها به موازی هم از کنارت می گذرند.
آن وقت است که می فهمی سال های سال بیهوده می گشتی. بیهوده توقع داشتی، بیهوده انتظار می کشیدی.
آن وقت می روی و بر خلاف رسم روزگار، می ایستی در قلب میدان شهر.
می چرخی و نفس هایت سکوت کهنه را می شوید.
آن وقت تمام نگاه ها به تو ختم خواهند شد.
قانون طبیعت این است.
دنیا با دل آدم های بیخیال بیش تر می سازد.
از قید خیابان های یکطرفه که رها شوی، تمام کوچه ها به تو ختم خواهند شد.
می گویی نه؟
امتحانش کن.
زود خواهی فهمیدش