شبي آن سياه گيسو بگشاد راز با من
كه مراست آشنايي به سراي آرزو ها
رخ او شكفته چون گل ز اميد هاي شيرين
دل او به رقص اندر به نواي آرزوها
لب مهربانش لرزان ز تطاول لب من
شده گيسوان پريشان ز نوازش نسيمش
نه بگاه عشقبازي ز كسي بسر هراسش
نه جز از خداي دانا بدل كريم، بيمش
سر نازنين نهاده ز صفا بشانه من
كه بگوش من تواند سخنان نرم گويد
دل و جان فداي ياري كه ز پاكدامني ها
سخن ار ز عشق گويد همه را به شرم گويد
سخنش همين كه: شادي نكند چو دير پائي
چه كنيم تا از اين دم اثري به ياد ماند؟
چو ز جور روز پيري تن ناتوان بلرزد
دل ما سزد كه آندم بخيال شاد ماند
چه شود كه تا يك امشب بنهيم سر به بستر
كه زمانه دير با كس سر دوستي ندارد
به ستاره يماني نگريم در دل شب
كه رخ سهيل ديدن همه آرزو بر آرد
بجواب گفتم: آري هوسي چنين بود خوش
ز بتي كه از دهانش همه بوي عشق آيد
بكنار من شبي را بنشين و نيك بنگر
كه ز باغ، نغمه خيزد ز فلك ستاره زايد
مگر اين شنيده باشي كه سهيل تا سحر گه
به كسي نمي گشايد ز حيا رخ نكو را
نزده خروس نوبت، رخ نازنين بپوشد
كه هزار ناز بايد بكشند خوبرو را
سحر آن گريز پا، شد، ز بر افق هويدا
چو فرشته اي ستاره به ستيغ كوهساري
به فروغ همچو دري صدف سيه گزيده
به صفا بسان اشكي كه فتد ز چشم ياري
ز پي نظاره ما نرسيده چشم برهم
به اميد آنكه بر ما نگرد به دلستاني
به زبان چشم با او بشديم راز گستر
چه خوش است راز گفتن به زبان بي زباني
كه تو اي سپيد اختر كه عزيز آسماني
به طريق دلنوازي نگهي بسوي ما كن
همه آرزوي دل را به تبسمي بر آور
همه رنجهاي جان را بكرشمه اي دوا كن