دلم گرفته بود…
دیشب دفتری رو که دلتنگیهامو توش نوشته بودم…پاره کردم
آخه دلم گرفته بود،وقتی که خوندمش دلم به حال خودم سوختبه عشق پاکی که اون لیاقتشو نداشت میدونم برمیگرده اماخیلی دیر…روزیکه اشکهاش آتیش دلمو خاموش کنه!!!دلم گرفته از خیلیا…
دلم گرفته بود…
دیشب دفتری رو که دلتنگیهامو توش نوشته بودم…پاره کردم
آخه دلم گرفته بود،وقتی که خوندمش دلم به حال خودم سوختبه عشق پاکی که اون لیاقتشو نداشت میدونم برمیگرده اماخیلی دیر…روزیکه اشکهاش آتیش دلمو خاموش کنه!!!دلم گرفته از خیلیا…
فریب روزگار…
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت
“شادمانی بود و من بودم، تو بودی، عشق بود”
“عشق و شادی با تو رفت و غم مرا تنها گرفت”
نغمه هامان در گلو بشکست و شادیها گریخت
مرغ رنگین بال عشق ما ره صحرا گرفت
بوسههای آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنائیهای ما رنگ جداییها گرفت
مرغ بخت آمد به بام خانه ام، اما پرید
دولت عشق ترا ایام داد اما گرفت
داستان چشم گریان مرا از شب بپرس
ای بسا گوهر که دست غم از این دریا گرفت
“جام لبریز امیدم را فلک بر خاک ریخت”
“عشق را از ما گرفت، اما چه نازیبا گرفت”
از فریب روزگار ایمن مشو کاین بو الهوس
بر سکندر داد ملکی را که از دارا گرفت…
یاد آن ایام بخیر…
خبرت هست؟
دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گفت نگاهت : نگران می گذری
خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری
گاه بشکفته چو گلهای چمن می آیی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری
ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحب نظران می گذری
بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری
ای بسا ماه رخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری
ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری
تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری
نگو نامهربان بودیم و رفتیم
بگو با دیگران بودیم و رفتیم!
می رود امــا نـمی میـرد!
آدم هـا می آینـدزنـدگی می کننـدمی میـرنـد و می رونـد …امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــوآن هـنگـام آغـاز می شـود کـهآدمی می رود امــا نـمی میـرد!مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـوچنـان تـه نـشیـن می شـودکـه تـــو می میـریدر حالـی کـه زنــده ای …
تنهایی من…
گول دنیا را مخور،
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند،
بره های این حوالی گرگها را میدرند،
سایه از سایه گریزان در میان کوچه ها،
زنده ها هم آبروی مرده ها را میبرند…
پشت تنهایی من که رسیدی
گوشهایت را بگیر
اینجا سکوت گوش را کر میکند…
تو کز محنت دیگران بی غمی…
گوش کن
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرۀ ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
شعر فروغ فرخزاد یاد ما را با خود خواهد برد
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
شعر فروغ فرخزاد یاد ما را با خود خواهد برد
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظۀ باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن ، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
شعر فروغ فرخزاد یاد ما را با خود خواهد برد
دست هایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لب های عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماندطلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم