
"پیچ هر جاده را که رد کنی ، شمعی به تو خواهند داد...
هر شمع تو را یک گام به او نزدیک تر می کند...
یا بمان و بپذیر شب و سیاهی ات را ، یا برو ، زیرا شمعی به تو خواهند داد."
این ها را آن رهنورد به من گفت که چهل سال بود صدایش را می شنیدم.
خودش را اما نمی دیدم.
رفتم و بی قراری توشه ام بود...
رفتم و چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم...
رفتم و چه سخت است وقتی دست هایت بیکارند و چشم هایت تعطیل...
رفتم و پیچ اولین جاده ا که رد کردم، شمعی به من دادند...
شمعی دردناک، که تا استخوانم را سوزاند...
آن رهنورد گفته بود که شمعی به تو می دهند
اما نگفته بود که شمع را در تنت فرو می کنند...
شمع را هرگز به دستم ندادند.. .
شمع را در گوشتم ،
در خونم ،
در استخوانم فرو کردند...