سال ۲۰۵۰ است : گویه های یک مادر با نوزادی که هرگز به دنیا نیامده
فرزندم
سال دو هزار و پنجاه است
تو هنوز به دنیا نیامده ای.
مادرت شاعر مضطربی بود
که تا ابد در یک تیمارستان حومه ی شهر بستری شد
و هر هفته
پدرت که هرگز با او ازدواج نکرد
دسته گل پژمرده ای می آورد
با برچسب بزرگ حراج بر زرورق هایش.
فرزندم
تو هنوز نمیدانی
جنگ چیز خوبی نیست
مثلا وقتی که بچه بودیم و بمبها به خطوط مرزی شهر میرسیدند
پیش از آنکه منفجر شوند
صدایی در گوشهایمان میگفت
اشهد ان لا اله الا الله
آن وقت
من هنوز هم خدای رحمان و رحیم تو را
تا حدودی دوست داشتم.
فرزندم
سال دو هزار و پنجاه است
تو خط اول جبهه نیستی
تو پشت کنکور نمانده ای
تو از مرزها فرار نکرده ای تا پناهنده شوی
تو به شیشه معتاد نگشته ای
تو مهاجری نیستی که زبان دومت را پیش از آنکه یاد بگیری
فراموش کنی
تو مجری خبرهای ماهواره ای نیستی
تو شاخصهای سهام و ارز را نمیدانی
تو هنوز به دنیا نیامده ای
و هرگز به دنیا نخواهی آمد
جای شکرش باقی ست
که یکی از ما
نمیداند
فلسفه چیست
اخلاق چیست
امپریالیسم چیست
کمونیسم چیست
و چرا سقط جنین
این همه درد دارد
جای شکرش باقی ست
سال دو هزار و پنجاه است
اداره ی ثبت احوال را تعطیل کردهاند
و تو هرگز نامی نداشتهای
پیش از آنکه خاکسترم را تحویلت دهند
یادت باشد
که از مادرت
خوشبخت تر بودهای..