صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانتبگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارمولي افسوس و صد افسوسزابر تيره برقي جستکه قاصد را ميان ره بسوزانيدکنون وامانده از هر جادگر با خود کنم نجوايکي را دوست ميدارمولي افسوس او هرگز نميداند
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانتبگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارمولي افسوس و صد افسوسزابر تيره برقي جستکه قاصد را ميان ره بسوزانيدکنون وامانده از هر جادگر با خود کنم نجوايکي را دوست ميدارمولي افسوس او هرگز نميداند
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
عکس می گیرماز ضربات شعری که بر من فرود آوردیعکس می گیرم از صبحی برفی در ملائی که تو تیربارانم کرده ئیعکس می گیرم...از صدای تو، لبخندت، شکستن آوازمو نشان می دهم به کسی که شعر مرا می خواندو باریکه ئی از ابر در حیرت لبخندش موج می زندهی! شاخه های بریده ام که در آفتاب زمستانی آه می کشیدحضور پر شکایت مادرخشش شاخه هاییستکه در آسمان تابستانی برق می زندو برای دیدن مان ناگزیر است باغبانسر به جانب آسمان چرخ
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.