بگذار همه بدانند
چه قدر دلم میخواست
روی پاهایی تو
به خواب روم.
تو آرام بلند شدی
دستهایم را از هم گشودی
صورت خابالوم را دست زدی.
حالا این پیرمرد این دل بیقرار و نفهم
که مدام تو را میخواهد
خستهام کرده است.
او حرفهای مرا نمیفهمد
بیا و برایش بگو
که دیگر باز نخواهی گشت...
دلنوشته : تو بازنگشتی و من دارم میرام ... چ داستان غم انگیزی... و چ جدایی خوبی برای شاد کردن بعضیها...