يک روز مردی دست بچه ای را گرفت و به سلمانی برد.
به سلمانی گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش ،بعد هم موهای بچه را بزن.
سلمانی سر او را تراشيد.
مرد به سلمانی گفت: تا موهای بچه را اصلاح كنی، برمی گردم.
سلمانی سر بچه را هم اصلاح كرد، ولی خبری از آمدن مرد نشد.
به بچه گفت: چرا پدرت نمی آيد؟
بچه جواب داد: اون پدرم نبود.
سلمانی گفت: پس كی بود؟
گفت: نمی دانم. در كوچه مرا دید و به من گفت بيا دونفری برويم مجانی اصلاح كنيم.
🔹آرایشگر: مردم
🔹مرد: بانک مرکزی
🔹بچه: موسسات اعتباری