نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: نوشته های تلخ

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    459
    نوشته ها
    8
    پسندیده
    0
    مورد پسند : 11 بار در 5 پست
    Windows NT 6.3 Firefox 33.0

    نوشته های تلخ

    امروز سه شنبه است .دو روز ديگه مونده .خاك به سرم شد به هيچ كارم نميرسم .هميشه كارام ميمونه براي دقيقه هاي اخر و هول هولي ميشه .خدا خيرش بده كه اين آبجيمم تا آب تو دلش تكون ميخوره سراغ منو ميگيره اما حالا كه من دست تنهام هيچ خبري ازش نيست .خودش ميدونه عروسي مريممه اما به روي خودش نمياره .خب نياره . آخ قربونش برم .عزيز دلمه ...اي خداااا يعني مريم داره ميره؟؟؟...واي بر شيطون لعنت .برم به كارم برسم .خير سرم لباس دادم خياط .هيچ خبري ازش نيست .تازه پرو دومشم خبرم نكرد .لباسي كه يه پرو بشه بدرد عروسي نميخوره .همون بلوز دامني كه براي بله برون دختر گل بانو دوختم رو ميپوشم .خيلي هم بهم مياد . اونروز كه پوشيدم همه نگاهشونو دوخته بودن به هيكلم .خود گل بانو چند بار گفت هما چقدر ناز شدي......همسايه خوبيه .واااي كارت ها رو چي كار كنم هنوز هيچكدومشونو ننوشتم .يادم باشه براي گل بانو و دختراش جدا بفرستم . ايشش دختر فيس و افاده ايش.دختر تو رو فقط بخاطر مادرت دعوت ميكنم.... ...يعني شوهرش ميذاره سر كوچه ريسه ببنديم ؟؟؟؟ مرد منم كه خدا خيرش بده ..نميگه اين هما تو اين دوروز چه غلطي ميخواد بكنه . عين خيالش نيست. مردا همه همينن .اصلا ريسه از مد افتاده چراغوني مال زمان ما بود . الان ديگه كسي اين كارارو نميكنه ....يادم باشه به حاجي بگم سفارش يه نوع ديگم غذا رو بده .شايد بعضي مهمونا جوجه نخواستن ...خودم گفتم جوجه باشه . اخه چلو گوشت زياد به چشم نمياد .ميخورن و بعدش هم پشت سر آدم كلي حرف و حديث هست . ديگه حوصله اينارو ندارم . راستي اونروز رفتم سالن رنگ وروي صندليهاش به دلم ننشست . يادم باشه بگم يه چيزي روشون بندازن.مگه ميشه؟ سيصد تا صندلي ...زنيكه نادون مگه داري دختر شاه پريونو شوهر ميدي..........خدا دلم ميخواد بزنم زير گريه ....اين همه كار...حاجي مادرت خوب پدرت خوب اقلا مياومدي اين گلدوناي شكسته رو عوض ميكردي .دوازده ماه سالو سرت به گل ها گرمه اما حالا كه من ميخوام ابرو داري كنم هيچ حواست به من نيست . اصلا ميخوام ببينم الان كجاست .بذار يه زنگ به حجره اش بزنم سريشش بشم كه بياد خونه . دختر اونم هست . اونم بايد يه ذره دلواپس بشه . پولش بخوره تو سرش الان خودشو ميخوام . اقلا بره شيريني فروشي دلمو قرص كنه كه يارو يادش نرفته باشه . گفتم پاپيوني شكلاتي . اگه شانس منه كه ساده ميزنه . خدا ميشه اين چند روز بارون نزنه؟؟ هرچند ميگن بارون شگون داره . شگونشو نخواستم بابا . آرايشگاه........

    شب از نيمه گذشته بود . دختر پرستار مدتي بود كه به چهارچوب در اتاق تكيه داده بود و به پيرزن كه روي صندلي چوبي پشت به او نشسته و از پنجره اتاق به دوردست خيره شده بود را نگاه ميكرد. دلش نمياميد افكار پيرزن را از هم بپاشد .بين همه آدمهاي مسني كه اينجا بودند دختر به اين پيرزن دلبستگي زيادي پيدا كرده بود.
    خانومي نميخواهيد استراحت كنيد؟
    پيرزن رويش را برگرداند. به دختر خيره شد و بي اختيار گفت : آرايشگاهو چكار كنم؟
    دختر در حاليكه لبخند به لب داشت به سوي پيرزن رفت و در حاليكه موهاي سفيدش را نوازش ميكرد گفت : عزيز من هستيد .... روبرويش روي زمين نشست و دستهاي تكيده اش را دردست گرفت و ادامه داد: منو ببخشيد كه باز هم اومدم و شمارو از افكار قشنگتون جدا كردم. پيرزن با چشمان اشك آلودش به دختر خنديد و گفت اگه اين كارو نكني كه ديوونه ميشم دخترم .آنگاه سرش را به طرف پنجره برگرداند و گويي نجوا كنان از خودش سوال كرد: اين هفته مريم به ديدنم مياد؟؟؟دختر پرستار برخاست و زير بغل پيرزن را گرفت و درحاليكه اورا به طرف تختخواب هدايت ميكرد گفت : خودتون ميدونين كه چقدر دلش ميخواد بياد اما هر بار اومده دلشو شكستين مادر من .
    پيرزن بدون حرفي روي تخت آرام گرفت .چشمانش را بست .در اتاق به آرامي بسته شد .دختر پرستار رفته بود.........نميخوام ببينمش . آخه هنوز تدارك عروسيشو نديدم .ازش خجالت ميكشم . اخه چي بهش بگم . اين همه كار و من دست تنها . آبجي مم كه سرش تو زندگي خودشه نميگه اين هما تو اين دوروز تك و تنها چه غلطي ميخواد بكنه...............امروز سه شنبه است .دو روز ديگه مونده .خاك به سرم شد به هيچ كارم نميرسم .هميشه كارام ميمونه براي دقيقه هاي اخر و هول هولي ميشه .خدا خيرش بده كه اين آبجيمم تا آب تو دلش تكون ميخوره سراغ منو ميگيره اما حالا كه من دست تنهام هيچ خبري ازش نيست .خودش ميدونه عروسي مريممه اما به روي خودش نمياره .خب نياره . آخ قربونش برم .عزيز دلمه ...اي خداااا يعني مريم داره ميره؟؟؟...واي بر شيطون لعنت .برم به كارم برسم .خير سرم لباس دادم خياط .هيچ خبري ازش نيست .تازه پرو دومشم خبرم نكرد .لباسي كه يه پرو بشه بدرد عروسي نميخوره .همون بلوز دامني كه براي بله برون دختر گل بانو دوختم رو ميپوشم .خيلي هم بهم مياد . اونروز كه پوشيدم همه نگاهشونو دوخته بودن به هيكلم .خود گل بانو چند بار گفت هما چقدر ناز شدي......همسايه خوبيه .واااي كارت ها رو چي كار كنم هنوز هيچكدومشونو ننوشتم .يادم باشه براي گل بانو و دختراش جدا بفرستم . ايشش دختر فيس و افاده ايش.دختر تو رو فقط بخاطر مادرت دعوت ميكنم.... ...يعني شوهرش ميذاره سر كوچه ريسه ببنديم ؟؟؟؟ مرد منم كه خدا خيرش بده ..نميگه اين هما تو اين دوروز چه غلطي ميخواد بكنه . عين خيالش نيست. مردا همه همينن .اصلا ريسه از مد افتاده چراغوني مال زمان ما بود . الان ديگه كسي اين كارارو نميكنه ....يادم باشه به حاجي بگم سفارش يه نوع ديگم غذا رو بده .شايد بعضي مهمونا جوجه نخواستن ...خودم گفتم جوجه باشه . اخه چلو گوشت زياد به چشم نمياد .ميخورن و بعدش هم پشت سر آدم كلي حرف و حديث هست . ديگه حوصله اينارو ندارم . راستي اونروز رفتم سالن رنگ وروي صندليهاش به دلم ننشست . يادم باشه بگم يه چيزي روشون بندازن.مگه ميشه؟ سيصد تا صندلي ...زنيكه نادون مگه داري دختر شاه پريونو شوهر ميدي..........خدا دلم ميخواد بزنم زير گريه ....اين همه كار...حاجي مادرت خوب پدرت خوب اقلا مياومدي اين گلدوناي شكسته رو عوض ميكردي .دوازده ماه سالو سرت به گل ها گرمه اما حالا كه من ميخوام ابرو داري كنم هيچ حواست به من نيست . اصلا ميخوام ببينم الان كجاست .بذار يه زنگ به حجره اش بزنم سريشش بشم كه بياد خونه . دختر اونم هست . اونم بايد يه ذره دلواپس بشه . پولش بخوره تو سرش الان خودشو ميخوام . اقلا بره شيريني فروشي دلمو قرص كنه كه يارو يادش نرفته باشه . گفتم پاپيوني شكلاتي . اگه شانس منه كه ساده ميزنه . خدا ميشه اين چند روز بارون نزنه؟؟ هرچند ميگن بارون شگون داره . شگونشو نخواستم بابا . آرايشگاه........

    شب از نيمه گذشته بود . دختر پرستار مدتي بود كه به چهارچوب در اتاق تكيه داده بود و به پيرزن كه روي صندلي چوبي پشت به او نشسته و از پنجره اتاق به دوردست خيره شده بود را نگاه ميكرد. دلش نمياميد افكار پيرزن را از هم بپاشد .بين همه آدمهاي مسني كه اينجا بودند دختر به اين پيرزن دلبستگي زيادي پيدا كرده بود.
    خانومي نميخواهيد استراحت كنيد؟
    پيرزن رويش را برگرداند. به دختر خيره شد و بي اختيار گفت : آرايشگاهو چكار كنم؟
    دختر در حاليكه لبخند به لب داشت به سوي پيرزن رفت و در حاليكه موهاي سفيدش را نوازش ميكرد گفت : عزيز من هستيد .... روبرويش روي زمين نشست و دستهاي تكيده اش را دردست گرفت و ادامه داد: منو ببخشيد كه باز هم اومدم و شمارو از افكار قشنگتون جدا كردم. پيرزن با چشمان اشك آلودش به دختر خنديد و گفت اگه اين كارو نكني كه ديوونه ميشم دخترم .آنگاه سرش را به طرف پنجره برگرداند و گويي نجوا كنان از خودش سوال كرد: اين هفته مريم به ديدنم مياد؟؟؟دختر پرستار برخاست و زير بغل پيرزن را گرفت و درحاليكه اورا به طرف تختخواب هدايت ميكرد گفت : خودتون ميدونين كه چقدر دلش ميخواد بياد اما هر بار اومده دلشو شكستين مادر من .
    پيرزن بدون حرفي روي تخت آرام گرفت .چشمانش را بست .در اتاق به آرامي بسته شد .دختر پرستار رفته بود.........نميخوام ببينمش . آخه هنوز تدارك عروسيشو نديدم .ازش خجالت ميكشم . اخه چي بهش بگم . اين همه كار و من دست تنها . آبجي مم كه سرش تو زندگي خودشه نميگه اين هما تو اين دوروز تك و تنها چه غلطي ميخواد بكنه...............

  2. 3 کاربر پست بابابزرگ عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (09-16-2015),mohsen32 (09-16-2015),Scheitern (09-16-2015)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن