صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 5678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 61 به 70 از 76

موضوع: داستانهای کوتاه اما زیبا

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    پدر و مادر همسایه فردا از حج برمیگردند. دختر و پسر بزرگ خانه شور و شوق خاصی دارند، مدام میروند و می آیند. پسر با یک پارچه‌نویس می آید و با کمک دختر آن را داخل کوچه، جلوی خانه نصب می‌کند.
    روی پارچه نوشته: "حاج آقا رسول [. . ] و حاجیه خانم مهتاب [. . .] بازگشت شما را از . . . "

    نیم ساعتی نگذشته که از کوچه سر و صدایی بلند میشود. از پنجره نگاه میکنم. یکی از عموهای‌شان با عصبانیت مشغول حرف زدن با پسر است و به چیزی روی پلاکارد اشاره می کند. پسر با چهره ای متحیر نگاهش می کند. سرانجام سرش را پایین می اندازد. چند دقیقه بعد او را می بینم که از نردبام بالا میرود و پارچه را پایین می‌آورد.

    فردا صبح که از خانه بیرون می‌آیم، پارچه را دوباره زده‌اند. چیزی کم شده است. نگاه می‌کنم. جای اسم کوچک زن را به طرز ناشیانه‌ای با قیچی بریده‌اند.
    از میان پارچه آسمان پیداست. .

  2. Top | #62

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    خدا گفت : لیلی یك ماجراست ، ماجرایی آكنده از من ، ماجرایی كه باید بسازیش
    شیطان گفت : یك اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان كه حرف شیطان را باور كردند . نشستند و لیلی هیچ‌گاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد .
    خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
    شیطان گفت : آسودگی است ، خیالی‌ست خوش .
    خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن .
    شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود .
    خدا گفت : لیلی جست‌وجو است ، لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن .
    شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملك .
    خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست .
    شیطان گفت : ساده است ، همین‌‌ جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلی‌های زود ، لیلی‌های ساده این‌جایی ، لیلی‌های نزدیك لحظه‌ای
    خدا گفت : لیلی زندگی‌ست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .
    مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می‌دانست كه لیلی تا ابد طول می‌كشد ...

  3. Top | #63

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    آسمان بغض در گلو فشرده بود و كبود گشته بود
    كه ناگهان بغض آسمان فرو ریخت و اشكهایش را نثار زمین كرد
    در همان لحظه گنجشكی خسته از سخنان نا آشنا
    با بالهای زخمی و دلی حزین كهكشان را به نظاره نشسته بود
    ناگهان سواری دید كه بر تندر مغرور زمان می تازید
    سوار با دلی لطیف و كمی هم مغرور
    فغان كه فخر تندر او را تهی از مهر كرده بود
    ولی ای كاش سوار نجابت او را برای خود می ربود
    از دور كه می آمد سوی چشمانش بر گرمی وجود گنجشكمی افزود
    نزدیك گنجشك شد و سایه اش را بر سر گنجشك گسترانید
    چندی ماند
    با دلی پر تلاطم و نگاهی غریب و كلامی نا آشنا
    گنجشك گفت : ترا چه شده آرام گیر
    سوار گفت : .....................................
    ولی نه این حرف دلش نبود
    گنجشك گفت : سلام این زیباترین كلام بر تو باد
    و سوار بی هیچ سخنی بر چشمان گنجشك خیره گشته بود
    گنجشك گفت : می مانی
    سوار گفت : اینجا بی قرارم در راهی كه هستم خوشترم
    گنجشك گفت : بمان كه آشنا شوی بمان كه با تو بمانم
    سوار گفت : تو را در این راه مشقتی است
    گنجشك گفت : می مانم و زیبا می نگرم
    سوار گفت : همراه نه نه !!!
    گنجشك آرام گرفت و هیچ نگفت
    دلش شكسته بود انگار نمی خواست سوار از او دور شود
    چشمان آسمان با این منظره خیس تر شد
    سوار عزم به رفتن كرد
    ولی نمی توانست نگاه از چشمان معصوم گنجشك برباید
    گنجشكی كه بالهای خسته اش خیس و سنگین شده بود
    گنجشكی كه جز او سایبانی نداشت
    گنجشك گفت : وقتی آمدی وفور خنده لبهایم را فرا گرفت
    وقتی آمدی جانم ترنم دوباره نسیم را زیر قطره های باران لمس كرد
    سوار گفت : باران كه تمام شد خواهم رفت
    گنجشك آرام گرفت و دیگر هیچ نگفت
    هر چه انتظار كشیدند آسمان آرام نگرفت
    سوار بی حوصله شد و گنجشك را در باران رها كرد و رفت
    حال لحظه به لحظه پرهای گنجشك از قطره های باران سنگین تر می شود
    ولی همانجا مانده به امید آنكه سوار راه رفته را باز گردد
    و زیر لب دعا می كند ای كاش نجابت تندر او را از رفتن باز دارد .

  4. Top | #64

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟


    میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟


    میدونین عشق چه مزه ای داره؟؟؟


    میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟


    میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟


    میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟


    مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟


    میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟


    میدونین ...؟؟؟


    اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...


    وقتی


    یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدی


    طوری میشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن


    همه چی با یک نگاه شروع میشه


    این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...


    محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می كنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می كنی تا كسی بهش دست نزنه.


    حتی وقتی با عشقت روی یه سكو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می كنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با كسی داری از دست میدی.


    می بینی كار دل رو؟


    شب می آی كه بخوابی مگه فكرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و


    جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...


    از چیزی میترسی ...


    صبح كه از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی كاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه كه توی فكر و ذهنت قدم می زنه


    به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟


    راه می افتی تو كوچه و خیابون هر جا كه میری هرچی كه می بینی فقط اونه ، گویا كه همه چی از بین رفته و فقط اون مونده


    طوری بهش عادت می كنی كه اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه


    وقتی با اونی مثل اینكه تو آسمونا سیر می كنی وقتی بهت نگاه می كنه گویا همه دنیا رو بهت میدن


    گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می كنه !


    آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می كنه و بعد ولش می كنه به امون خدا


    وقتی باهاته همش سرش پائینه


    تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام كن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده


    دیگه از آن خودت نیستی


    بدجوری بهش عادت كردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه كه می خواد ببینتت


    سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی كار كنی ...


    فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...


    خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...


    هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...


    وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...


    ولی اون ...


    سرش رو بلند می كنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه


    اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كنی !


    دنیا رو سرت خراب میشه


    همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو


    بهش می گی من … من … من


    از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه تركت می كنه


    دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه


    یه هویی صدای شكستن چیزی می آد


    دلت می ***ه و تكه های شكستش روی زمین میریزه


    دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...


    دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد


    بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...


    وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!


    انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...


    ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...


    بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...


    بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی كنی


    آخه اگه بازشون كنی باید دنیای بدون اون رو ببینی


    تو دنیای بدون اون رو می خوای چی كار ؟


    و برای همیشه یه دل شكسته باقی می مونی


    دل شكسته ای كه تنها چاره دردش تویی.

  5. Top | #65

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    روزی روزگاری درختی بود...

    و

    او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت

    پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و

    از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

    از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد

    و سیب می خورد .

    باهمدیگر قایم باشک بازی می کردند ،

    و پسرک هروقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید ، او درخت را دوست می داشت

    خیلی زیاد

    درخت خوشحال بود ...


    اما زمان می گذشت و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود .

    تا یک روز پسرک نزد درخت امد ........

    درخت گفت بیا ، پسر از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور ، در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.))

    پسرک گفت من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن وبازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

    من به پول احتیج دارم ، می توانی کمی پول به من بدهی؟))

    درخت گفت متأسفم من پولی ندارم ، من تنها برگ و سیب دارم . سیب هایم را به شهرببر و بفروش .آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .))

    پسرک از درخت بالا رفت و سیب هایش را چید و برداشت و رفت .


    و درخت خوشحال بود ...


    امّا پسرک دیگر تا مّدتها باز نگشت ......

    و درخت غمگین بود ...

    تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکانی خورد و

    گفت بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش ...))

    پسرک گفت آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم . زن و بچّه می خواهم و به خانه احتیاج دارم .می توانی به من خانه ای بدهی؟))

    درخت گفت من خانه ای ندارم ، خانه ی من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .))

    آنوقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد .


    و درخت خوشحال بود ....


    امّا پسرک دیگر تا مدّتها باز نگشت و وقتی بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند امد .

    با اینهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت بیا پسر ، بیا و بازی کن.))

    پسرک گفت دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی بسیار دور ببرد . می توانی به من قایقی بدهی؟))

    درخت گفت تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز ، آنوقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوری و خوشحال باشی .




    و درخت خوشحال بود ....


    امّا نه به راستی


    پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت .


    درخت گفت پسر متأسفم ، متأسفم که چیزی ندارم به تو بدهم ...

    دیگر سیبی برایم نمانده ))

    پسرک گفت دندانهای من دیگر به درد سیب خوردن نمی خورد .))

    درخت گفت شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری ...))

    پسرک گفت آنقدر پیر شدم که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم .))

    درخت گفت دیگر تنه ای ندارم که ازآن بالا بروی ...))

    پسرک گفت آنقدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم .))

    درخت آهی کشید و گفت افسوس ! ای کاش می توانستم چیزی بتو بدهم .... امّا چیزی برایم نمانده است.من حالا یک کنده ی پیرم و بس . متأسفم!! ))

    پسرک گفتمن دیگر به چیزی زیادی احتیاج ندارم ، بسیار خسته ام . فقط جایی برای نشستن و اسودن می خواهم .همین.))

    درخت گفت بسیار خوب )) و تا جایی که می توانست خود را بالا کشید و گفت یک کنده پیر به درد نشستن و آسودن که می خورد . بیا ، پسر، بیا بشین ، بشین و استراحت کن .))

    پسر چنان کرد .



    و درخت باز هم خوشحال بود....


    توی زندگی اکثر ما یکی نقش درخت و یکی نقش

    اون پسرک رو بازی می کنه . و خوشا بحال کسی که نقش درخت رو بازی می کنه

  6. Top | #66

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    ديروز داشت نقش بچه اي رو بازي مي کرد که پدر و مادرشو به زور با دستاي کوچيکش از هم جدا مي کنه تا با هم کتک کاري نکنن .

    امروز نقش بچه اي رو بازي کرد که به عنوان شاهد بايد پشت تريبون دادگاه بايسته و در مورد عزيز ترين کساش شهادت بده .

    فردا هم بازي داره و به احتمال زياد نقش بچه ي طلاق رو بازي مي کنه .

    و عجب کارگردان ظالمي داره اين فيلم ، با اين همه نقشاي سخت سخت

  7. Top | #67

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!


    نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

  8. Top | #68

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    خوابی دیدم:


    خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم. بر پهنه از آسمان لحظه هایی از زندگی ام برق زد.


    در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من و دیری متعلق به خدا.


    وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد...به پشت سر و جای پاهای روی شن نگاه کردم.


    متوجه شدم که چندین بار در طول زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است.


    همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.


    این برایم واقعا ناراحت کننده بود و در موردش از خدا سوال کردم:


    " خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم . در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی."


    خدا پاسخ داد: " بنده بسیار عزیزم من در کنارت هست و هرگز تو را تنها نمی گذارم"


    اگر در آزمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا می بینی ، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم

  9. Top | #69

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    دنیا

    یه روزی یه دخترو پسری با هم دوست بودن و ظاهرا همدیگرو خیلی دوست داشتن وبه نشانه ی دوستیشون هر دو حلقه کرده بودن انگشتشون و اسم دختر قصه ی ما هم دنیا بود
    بالاخره میرسه روزی که پسره وقت سربازیش میرسه میاد به دنیا میگه من دارم میرم سرباز تا برم بیام منتظرم میمونی دنیا با تبسمی میگه آره عزیزم تو با خیال راحت برو من چش براهت میمونم
    خلاصه پسره میره سرباز و فقط واسه دختره نامه مینویسه ولی از دختره جوابی دریافت نمیکنه پسره با هزار مکافات واسه خودش مرخصی جور میکنه تا بره ببینه جریان از چه قراره چرا دنیا جواب نامه هاشو نمیده
    پسره میادو با هزار مکافات دنیا رو پیدا میکنه ازش میپرسه چرا جواب نامه هامو ندادی و... اول دنیا جواب نمیده ولی وقتی پسره اونقدر اصرار میکنه دنیا با عصبانیت دست پسر رو میگیره میگه میخوای بدونی چرا؟ پس همراه من بیا
    دنیا پسر رو میبره خونش و جلوی کمد می ایسته ووقتی در کمدو باز میکنه کلی حلقه ازش میریزه بیرون بعدش به پسره میگه حلقه ای که تو به من دادی لای ایناست اینو فراموش نکن اسم من دنیاست و دنیا به هیچکس وفا نمی کنه

  10. Top | #70

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    229
    نوشته ها
    1,142
    پسندیده
    122
    مورد پسند : 92 بار در 82 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 25.0.1323.1
    پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه

    با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .

    عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین

    درمانگاه رساندند .

    پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان

    کردند. سپس به او گفتند: "باید

    ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و

    شکستگی ندیده باشه"

    پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به

    عکسبرداری نیست .

    پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .

    زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم

    و صبحانه را با او

    می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !

    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

    پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر

    دارد. چیزی را متوجه

    نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !

    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه

    کسی هستید، چرا هر روز صبح

    برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

    پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من

    که می‌دانم او چه کسی است ...!

صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 5678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن