این متن .خیلی تکه .تاپه .بی نظیره همتا نداره هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت . استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی خورشید که باشیهر روز می آیی و هر روز میروی ، منظم و دقیقکسی قَدرت را نمی دانددر حضورت سایه بانی جستجو می کنندسایه را می پسندند و بر تو ترجیح می دهندبا آنکه تمام وجود و هستِ آن سایه از توستتمام زندگی شان را از تو دارند، اما از تو روی بر می تابندولی ماه که باشی یک شب هستی و یک شب نیستییک روز کاملی و یک روز ناقصهمه شیفته ات می شوند، برایت می سرایند، عزیز می شویحال آنکه ماه هم نور و زیباییش را از تو داردخورشید باش، حتی اگر همه تو را نخواهندباز هم خورشید باشمعدنِ نور معدنِ بخششاجازه بده تا همگان فکر کنندتکراری بودن وظیفه توستاما باز هم خورشید باشتک و منحصر به فرد