یادت هست مادرم...؟ اسم قاشق را گذاشتـی :قطار ... هواپـیما .. کشتـی ... تا یه لقمه بـیشتر بخورم... یادت هست ؟شدی خلبان ... ملوان ... لوکوموتـیـو ران ... میگفتـی بخور تا بزرگ بشی ...جـیـگـر طلا بشی... و مـن عادت کردم که هر چیزی را ...بدون ایـن که دوست داشته باشم ... قورت بدهم... حتــــی ... بغض های نترکیده ام ***
اين متن رو داييم حدود يه سال پيش وقتي مامانم پرواز كرد و تنهامون كذاشت و فقط حسرت دوباره ديدنشون واسمون موند ' توي سايتشون كذاشتن.
هر بار خوندم كونه هام خيس شدن . قدر مادرتون رو بدونين *** · و نترسیم از مرگ
.مرگ پایان کبوتر نیست وبدانیم اگر مرگ نبود دست ما در طلب چیزی می گشت. ***
مریم چهار سال از من بزرگتر بود.
هم مدرسه ای بودیم. صبح روز اول مهر سال 1350 دست مرا در دست خواهر گذاشتند تا به کلاس اول ببرد.
او کلاس چهارم بود و اولین معلم من.
هر سال روز اول مهر، گرمای دستان مریم زندهام میکرد.
یک شنبه در سرد خانه، بر آن دستهای گرمی که مرا به مدرسه برده بود بوسه زدم؛... بر همان دستهایی که قلم را میان سه انگشت کودکی من روی حروف الفبا کشانده بود؛ .....
اما دستهای مهربان خواهر، یخ زده بود.
وقتی دستهایش رابوسیدم یادم آمد که وقتی آدم برفیدرست میکردیم و نوک انگشتهایم سرخ می شد.
آن وقت دستهای مرا مریم با های گرم نفسهایش گرم میکرد.
اما ما دستهای یخ زده مریم را در خاک کاشتیم تا درخت زندگی بارور شود. ***