بعضی اوقات از یه شروع جذاب، روزها و هفته ها و ماه های تلخ و شیرینی میگذره و تو بالاخره یه روزی میرسی به این جمله که:
" آخه من از چیه این آدم خوشم اومده بود "
نمی دونم وقتی گند میخوره به احساس آدم، آدم میرسه به این جمله
یا این راهیه که چه بخوای چه نخوای با یه کم اینور و اونور توو اغلب رابطه ها طی میشه...؟
اینی که میگن وقتی رابطه تموم شد با احترام راجع به اون طرف حرف بزن از اون حرف قشنگای توو استاتوسای یه عده روشنفکر مآبه که میخونیم و لایک می کنیم... یا حداقل در مورد اون رابطه هایی صدق می کنه که با منطق و تفاهم تموم میشه...
وگرنه وقتی یکی با تریلی از رو احساس و باورت رد شه یا تو بزنی و له کنی و رد شی تهش فقط ناله نفرین و فحش و در مودبانه ترین حالت " گور پدرش " می مونه...
نتونستم هیچوقت بفهمم این " گور پدرش " و " من از چیه این آدم خوشم اومده بود " همون عشق بوده که ضایع شده یا فقط یه دلبستگیه...؟
نتونستم بفهمم دلبستگی همون وابستگیه یا رها تر و فارغ تره...؟
اصلا عشق چیه؟
دارم راجع به عشق زمینی حرف میزنمااا
کاری با عشق الهی و عشق افلاطونی ندارم...
همینی که تا میای راجع بهش حرف بزنی همیشه یه عده ای هستن که بزنن توو دهنت و بگن: برو بابا عشق کیلو چند؟
یا یه عده دیگه که بگن: عشق فقط خدا...
ولی هر دو گروه، وقتی شب میرن توو رختخواب و لحافو میکشن رو سرشون می بینن دلشون چه بدجور لک زده واسه این که الان یا سفت بغل شن یا سفت بغل کنن...
همینی که توو خیابون یا محل کار یا کافه یا نت یا هر جای دیگه ای با یکی آشنا میشی بعد کم کم آشناتر میشی بعد یه وقت به خودت میای میبینی از طرف خوشت اومده...
همینی که زنا دلشون میخواد برسوننش به ازدواج، نه که شوهری باشن نه... ولی خب آخه تا کی هی دل بدن دلخون پس بگیرن...
همینی که تازگیا مد شده که اغلب آقایون دلشون نخواد هیچ اسمی روش بزارن، به جاش تا حرف رسوندنش به ازدواج بیاد وسط با یه پوزخند بکوبوننش توو صورتت...
همینی که با یه حالی شروع میشه و غیرت و حس مالکیت و میم مالکیت میاره توو روزگارت و در نهایت میرسه به بی حالی و بی غیرتیه دوست معمولی...
همینی که شده یه خرمالوی سیاه وسط هیبت نفس گیره آسمونخراشای این شهر...
دارم راجع به اینجور رابطه حرف میزنم...
همینی که هیجان و حال خوب میاره، آرامش و امید و انگیزه میاره، ترس میاره، بیقراری و دلشوره میاره، و در پاره ای موارد که نه، در بیشتر از پاره ای موارد از بالای یه آسمونخراش پنجاه طبقه پرت شدن و خرد شدن و له شدن استخونات و باورات رو میاره...
همینی که بعد از تموم شدنش مشاور بهت میگه: اکی دوران سوگواریته گریه کن ولی زیادی کشش نده، خودتو دوست داشته باش، خودتو بغل کن...
دارم راجع به همچین حس لعنتیی حرف میزنم...
اسمش هر چی هست هر چقدر گرم، پرشور، دیوانه کننده؛ باور کن باور کن که در مقابل یه چیز و فقط یه چیز بدجور کم میاره
زمان
اعتماد کن به زمان
بسپارش به زمان
زمان دستتو میگیره و آروم آروم تو رو میرسونه به این جمله که
" آخه من از چیه این آدم خوشم اومده بود "
و از بعد از این جمله اس که تو به طرز سرخوشانه ای آزادی...آااازاد