قاصدک زود بیا
آنکه میگفت به تو
« برو آنجا که تو را منتظرند »
مقصدش من بودم...!
چشمِ من را میگفت
که همیشه هر روز
پشت یک پنجره بی تاب تو است...
که هنوزم که هنوز
چشم در راه تو است...
قاصدک ناز نکن زود بیا
بنشین روی پر و بال نسیم
بگذر از جنگل و کوه
بگذر از چشمه و رود
بگذر از شهر و شلوغی و دروغ
و بیا تا خودِ این آبادی
دامنت را پر کن
پر کن از روحِ امید
پر کن از یاسِ سپید
و پر از حادثه ی تازه ی عشق
و پر از زمزمه ی آزادی
خبری تازه بیاور جانم
قاصدک زود بیا ...
زود بیا ...
پشت این پنجره من
منتظر می مانم ...