میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی
-اما....
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشم
سری تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ی همکف رو میزنه
دکتر: حالا بگو
نگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟
دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدی
-آها... داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابم
دکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیم
جوابی واسه ی حرفش ندارم... میدونم درست میگه... بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمیکنند... هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم... به قول دکتر یه عادت بد... یه جورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدم
دکتر: جوابمو ندادی
با ناراحتی میگم: حق با شماست
دکتر: خوبه... فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی
-حس میکنم بهشون عادت کردم
دکتر لبخندی میزنه و میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بد بکنم
میخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیری
شونه ای بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی
-چه جوری؟
دکتر: برای اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی... سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری
یه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهای روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش میکنم
زمزمه وار میگم: بچه خرون... بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست
با صدای بلند میخنده و میگه: دارم میشنوما
با تعجب نگاش میکنم که شونه ای بالا میندازه... شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشای تیز همینه دیگه
چیزی نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شده
خندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی میگم: شرمن.........
میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن... نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح میدم... البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد میبرم
دکتر: این که خیلی خوبه.... این دوستت کجاست؟
با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه... البته باهاش در تماس هستم
دکتر: دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
-به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم... البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولی اون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد...
دکتر: یعنی هیچکس دیگه ای رو نداری؟
-داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم نداره
دکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند... ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند...
میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچه شون میگذرن... به خاطر خودشون... به خاطر آبروشون... به خاطر خودخواهیشون... از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست میگذرن... از بچه ای که به جز اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیای خودشون تاه نشه
دکتر: اما.......
با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پس خواهش میکنم زود قضاوت نکنید