صفحه 9 از 26 نخستنخست ... 789101119 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 81 به 90 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #81

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
    -خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...
    مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخور
    سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
    مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
    با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
    لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
    نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
    سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
    مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
    -آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
    مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
    با تعجب میگم: چرا؟
    مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
    -آره... ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
    مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود... زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه... چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد... من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
    با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
    با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
    با تعجب میگم: چه منظوری؟
    -پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود... وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
    با داد میگم: چــــــــــی؟
    با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاست که آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم...
    -------------
    امروز ماجرای مهربان رو فیصله میدم فردا میخوام در مورد شرکت پست بذارم... راستی اگه در مورد افعال گذشته مشکلی بود خبرم کنید... هیچکدوم از پستهای امروز ویرایش نشدن... ایشاله فردا ویرایششون میکنم... امشب یه پست دیگه هم میذارم




  2. Top | #82

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
    -خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...
    مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخور
    سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
    مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
    با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
    لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
    نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
    سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
    مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
    -آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
    مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
    با تعجب میگم: چرا؟
    مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
    -آره... ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
    مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود... زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه... چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد... من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
    با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
    با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
    با تعجب میگم: چه منظوری؟
    -پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود... وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
    با داد میگم: چــــــــــی؟
    با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاست که آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم...
    -------------
    امروز ماجرای مهربان رو فیصله میدم فردا میخوام در مورد شرکت پست بذارم... راستی اگه در مورد افعال گذشته مشکلی بود خبرم کنید... هیچکدوم از پستهای امروز ویرایش نشدن... ایشاله فردا ویرایششون میکنم... امشب یه پست دیگه هم میذارم

  3. Top | #83

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مهربان تا دم در همراهیم میکنه... یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم... بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم... نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته... آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه... گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم... هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم... احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم... دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم... همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم... من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم... این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم... مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم...یاد حرف مونا میفتم... « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.... نه بابا... آخرش قبول کرد»... نمیدونم موضوع از چه قراره... حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه.... احساس خوبی ندارم... نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد... سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنم
    زیر لب میگم: ترنم تمومش کن... درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد د�


  4. Top | #84

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستم
    اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
    چیزی ته دلش حرفای ترنم رو تائید میکنه
    « تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی»
    تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست... این بی تابی های شبانه دست خودش نیست
    زیرلب میگه: آلاگل شرمندتم...
    کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست... فاصله اش با آلاگل دست خودش نیست... عشقی که نمیتونه نثاره آلاگل کنه دست خودش نیست... خیلی چیزا دست خودش نیست... دست خودش نیست که هنوز ترمن رو دیوونه وار دوست داره... که هنوز نگرانشه... که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه....واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره... حتی یه علاقه ی ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه... تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطه شون از حد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست... یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونه بهش دست بزنه... دوست نداره مثله خیلی از مردای دیگه فقط به رابطه فکر کنه... همونقدر که بی تاب ترنمه از آلاگل فراریه... اون رابطهرو فقط با عشق میخواد...
    -خدایا بدجور بلاتکلیف موندم... چرا مهرش از دلم نمیره؟
    یاد جدیت ترنم میفته... در بدترین شرایط هم ترنم رو اینجوری ندیده بود... امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد... بدجور هم خالی شد... هیچوقت ترنم با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبه مفایسه نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود...
    زمزمه وار میگه: چرا امروز ترنم، ترنم همیشگی نبود؟
    پوزخندی میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردی میخوای ترنم همیشگی باشه دیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتی
    اونقدر به ترنم و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه... که مان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه... با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه... وقتی چشمش به اسم آلاگل میخوره اخماش تو هم میره... از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده... الان هم حوصله ش رو نداره... نه حوصله ی صداش رو نه حوصله ی حرفاش رو نه حوصله ی گله هاش رو اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداره... اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه... گوشی رو خاموش میکنه و توی جیبش میذاره...صدای آشنای چند نفر رو میشنوه... سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره... پشت یکی از ماشینهای پارک شده مخفی میشه.... اینبار به طور واضح صدای طاهر رو میشنوه
    طاهر: مامان تو رو خدا تمومش کن
    صدای مادرجون رو میشنوه... مادرترنم رو همیشه مادرجون صدا میزد
    مادرجون: تو طرف منی یا اون دختره ی هرزه
    طاهر: مامان
    مادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم... یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا شوهرش میده
    ته دلش خالی میشه
    زمزمه وار میگه: یعنی میخوان ترنم رو شوهر بدن؟
    طاها: طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟
    طاهر: طاها اون خواهر ماست
    مادرجون: طاهر تمومش کن... اون خواهر شماها نیست...این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد
    گیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره... منظور مادرجون رو نمیفهمه
    طاهر: مامان تمام این سالها مثله دخترت دوستش داشتی... هر کسی ممکنه اشتباه کنه... اگه ترانه این اشتباه........

  5. Top | #85

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو... ترانه ی من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم... الان که میتونم از دستش خلاص شم چرا باز صبر کنم... دیدن این دختر برام مثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزی مادر این دختر زندگی من رو به خاک سیاه نشوند و 4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کرد
    تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صدای گریه های مادری رو میشنوه که امروز با بی رحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه...
    «سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ی خودمون خونه بگیری؟»
    «خیر سرت داری شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ی لوس و ننری»
    «همینه که هست... من نمیتونم غم تو چشمای مامانم رو ببینم»
    «چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه؟»
    «طاها و طاهر همیشه بیرون هستن... مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه»
    «الهی قربون دل مهربون خانومم بشم... راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داری با مادرجون رو»
    «دیوونه ای به خدا... تو عشقمی مامانی هم مادرمه... هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین... سروش یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت میشه... هیچوقت به خونوادم توهین نکن... هر وفت عصبی بودی سر خودم خالی کن»
    «این حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم... من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم دوست دارم»
    زیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟
    طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده
    طاهر: طاهــا
    طاها بی توجه به حرف طاهر در رو برای مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت به سمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من میدونم و تو....
    طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ی لعنتی 12 سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچه داره... میفهمی؟
    طاها: نه نمیفهمم... تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟
    طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدی؟
    طاها: هیچوقت نمیتونم اشکای شبونه ی مامان رو فراموش کنم
    طاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ی زنیه که هووی مادر ماست
    طاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردی
    طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود... نباید خودکشی میکرد این رو بفهم
    طاها: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ی ترانه بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم... همیشه محرم اسرارم بود... نمیتونم ترنم رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان... به خاطر ترانه... اشکهای ترانه رو نمیتونم از یاد ببرم
    طاهر: طاها
    طاها: طاها و درد... یه کاری نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما... همین دیشب ندیدی چه آبروریزی ای راه اندخت
    سکوت طاهر اذیتش میکنه... حرف آخر طاها بدجور عذابش میده...
    زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش... خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن
    عذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره... با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه
    صدای طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... ترنم که دیگه همه چی رو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادرای ناتنیش هستیم... میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده

  6. Top | #86

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    طاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش... ترنم هم همه ی این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....
    طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداری کن... همه ی این عذابها براش کمه... بیشتر از این باید عذاب بکشه
    طاهر با ناراحتی میگه: اگه جای ترنم و ترانه عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدی؟
    طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاری نمیکرد
    با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... ترانه یه فرشته بود...
    آهی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونه
    طاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون
    طاها: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنم
    طاهر زیر لب چیزی زمزمه میکنه که سروش نمیشنوه
    طاها: مطمئن باشم؟
    طاهر با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخل
    طاها میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم افسار پاره میکنی؟
    دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...
    با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدی... طاهر چه زود کوتاه اومدی
    تحمل این همه ماجرا رو نداره...
    به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ی ترنم فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوی در خونه ی پدری ترنم برای یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و برای اولین بار بعد از مدتها دلش برای ترنم میسوزه
    زمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکن
    با تموم شدن حرفش نگاهش رو از در خونه میگیره و با قدمهای بلند از خونه دور میشه... از خونه ای که روزی در اون عشق رو با همه ی وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهای خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه... اما بعد از اینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن
    زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
    سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله ای که با ماشین خودش داره رو طی میکنه... همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوری... دو تا سرنشیناش... نگاه خیره ی ترنم... سمند مشکی... ترس نگاه ترنم... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شده
    ته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی... ترنم... ترنم... ترنم...
    به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوک به نظر میرسه
    بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهای پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکری کنه
    آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهای امروز فکر کنه

  7. Top | #87

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل دوازدهم
    روی تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم... کسی خونه نیست... خیرسرم توی راه هزارجور با خودم نقشه کشیدم که چه جوری موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبری از بابا نیست بلکه سروش هم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیره
    از فکر اینکه اون حالم رو گرفته یا من حال اون رو خندم میگیره
    زیر لب زمزمه میکنم: چرا اینجا اومده بود؟ مگه شرکت رو ازش گرفتن که این همه راه رو تا اینجا اومده؟
    دلیل این رفتاراش رو درک نمیکنم اگه از من متنفره باید از من دوری کنه پس چرا به زور استخدامم میکنه... چرا اینقدر جلوی رام سبز میشه... جالبتر از همه ی اینا اینه تو این چهار سال کجا بود؟... چرا از وقتی من رو دیده این همه رفتارای عجیب و غری از خودش نشون میده
    حس میکنم همه عجیب شدن... آهی میکشمو یاد حرفای امشبم میفتم
    وقتی به حرفایی که بین من و سروش رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره... باورم نمیشه اون همه حرف بهش زده باشم...
    لبخندی رو لبم میشینه زمزمه وار میگم: بدبخت رو با مایع دستشویی شستی فقط مونده بود ببری جلوی آفتاب پهنش کنی بعد میگی باورم نمیشه
    از حرف خودم خندم میگیره
    با خودم زمزمه میکنم: الکی خوشی به خدا... واسه ی خودت حرف میزنی واسه خودت میخندی... واسه خودت غصه میخوری... دنیای تو هم عجیب غریبه ها.. ترنم خل و چل شدی رفت
    جای مانی خالی که بگه خل و چل بودی.... سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو به حرفایی که به سروش زدم فکر میکنم... نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ی حرصایی که این مدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش... سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد... تا مرز تجاوز پیش رفت... جلوی چشمای من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد... بهش گفته بودم دست از سرم برداره... دور و برم نچرخه... سر به سرم نذاره... بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمال خودخواهی فقط به ارضای غرور له شده اش فکر میکرد... هیچوقت به دل شکسته شده ی من فکر نکرد... نمیدونم اون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توی اون لحظه توی اون موقعیت توی اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسی هام جلوی چشمم به نمایش در اومدن... تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفای تکراری سروش دوباره حس میکردم... فقط خواستم برای یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن... شاید هیچوقت هیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزی همه بفهمن اینا برای من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن این حرفا واجب بود... این حرفا رو باید چهار سال پیش میزدم... هر چند هر حرفی که از جانب من گفته شد از روی عصبانیت بود ولی به نظرم لازم بود یکی از آدمهای طرف مقابلم این حرفا رو بشنوه... نه به خاطر اینکه باورم کنه نه به خاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم... آره برای تسکین دردهای بیشماری که به دلم وارد شد... یادمه اون روز که اون مدارک رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی در مورد من یه جور قضاوت کرد... قضاوتها و تهمتهای نا به جای دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرک بی ارزش که همه اش دسیسه ای بیش نبودن... امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنند... آره دلیل من یه امید واهی برای اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود... با حرفای امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم... من خیلی وقته تلاشی برای اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم...با اینکه حرفای امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد... امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم... امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم...
    زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه... تسلیم نشو دختر ...تو میتونی... باید بتونی... باید ادامه بدی
    سرمو به نشونه ی تائید حرفام تکون میدم
    به جدیت امشبم فکر میکنم... انگار یکی دیگه داشت به جای من حرف میزد.. جای من عصبانی میشد... جای من نفس میکشید.... یکی مثل ترنم روزهای گذشته.... انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جای من میگفت آره باید بجنگی... با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه... خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟... تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه ناامید نیستم... میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهای اولم رو هم خخوب برداشتم
    با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام... صدای باز شدن در ورودی سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه... نمیدونم کی اومده...
    زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟
    نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم... صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم... بعد از چند دقیقه سکوت صدای بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه... طاها با صدای بلند میخنده اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج میزنه.... صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه.... اینطور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده... حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم... باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم
    زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم...
    روی تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم... حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم... از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو برای خودم خیالپردازی کردم
    بر شیطون لعنت میفرستمو از روی تختم بلند میشم... همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم
    -تو آدم بشو نیستی... مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر میکنی... بعد انتظار پیشرفت هم داری
    همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم... یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم... به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم... بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صدای بابا رو میشنوم... اصلا نمیدونم کی اومده... یه خورده استرس دارم... به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم... از استرس رنگم پریده
    زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخوای در مورد مادرت بپرسی نمیخوای که گناه کنی
    یه لبخند زوری میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم... چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم... بعد از چند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توی آینه میندازم
    زمزمه وار میگم: اینه دختر... اعتماد به نفست رو از دست نده... نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی
    لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روی اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم... نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهای بلند به سمت در اتاق میرم... کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم... در اتاق باز میشه... لبخند رو از چهره ام پاک میکنم همه ی جدیتم رو توی صورتم میریزم... خونسرده خونسرد... بی تفاوت بی تفاوت... آرومه آروم... بدون استرس و نگرانی... در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشم


  8. Top | #88

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    در رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم... طاها و بابا رو میبینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا میگه... کلافگی از صورت بابا پیداست... صورت طاها رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من میفته... نگاهش پر از حیرت میشه... مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درک میکنم... با گامهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم... طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره... خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روی یکی از مبلهای یه نفره میشینم
    زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم... طاهر از اتاقش خارج میشه... با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه... اینبار من متعجب میشم... عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه....مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی
    بابا: مونا ساکت باش
    مونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
    این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه... با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود میشینه و به من خیره میشه
    لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم
    طاها: ما هم باهات حرف داریم
    بابا با داد میگه: طاها
    طاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا..........
    بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو... بشین و ساکت باش
    طاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگه
    با تعجب به همگیشون نگاه میکنم... حرفای طاها و مونا رو درک نمیکنم... همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره
    بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگو
    از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم
    به چشمهای بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟
    از سوالم متعجب نشد... اخمم نکرد... هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی... انگار منتظر این سوال از جانب من بود
    از جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیا
    بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم... بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف میشه
    مونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیم
    بابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکن
    مونا: چی رو شروع نکنم... اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من... مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح میدی؟... حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه های من بود
    باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ی این سالها بزرگم کرده... واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهای سال مادرم میدونستم... یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره... یعنی اون دخترم دخترم گفتنها همش یه نمایش بود... مگه میشه این همه سال نمایش بازی کرد... مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد... آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم... خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره... چرا اینقدر باورش سخته... با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم
    بابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... چرا.....
    مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ی هووم رو نگه دارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادی و من هر حرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... آبروی خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... الان هم باز داری همین جمله ی مسخره رو تکرار میکنی... تا کی میخوای سرم رو شیره بمالی... خستم کردی... به خدا خستم کردی من دیگه بریدم... دیگه نمیکشم... بابا من که گناه نکردم زنت شدم... این همه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ی دخترم... دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم... هر چی میخوای بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردی که هیچ در غیر این صورت دور من رو برای همیشه خط بکش... امشب گفتنی ها رو نگی واسه ی همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم...



  9. Top | #89

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره....
    با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه
    و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین
    با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم... مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره... وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که بابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه.... با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟
    با صدای بابا به خودم میام
    بابا: بشین
    نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم... اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم...سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
    سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست... طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند... از احساس خودم بی خبرم... خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم... یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم... بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود
    معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه... بی تفاوت به بابا خیره شدم... از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم
    دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟
    بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده
    با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو..........
    بابا با داد میگه: مونا نه مامان
    با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم... با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه... مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه... یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره...به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست... هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم...
    مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی...
    با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین...
    مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار...........
    بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
    مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
    بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم... فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
    بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه... الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم... که بی احترامی نکنم... که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم... با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
    بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
    با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین... اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد... اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد... چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت... طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
    نگاهی به طاهر میندازم... با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
    بابا: جالبه... واقعا جالبه... خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی... واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی


  10. Top | #90

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با ناراحتی میگم: چرا متوجه ی حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم... من نمیخوام زبون درازی کنم... من که حرف بدی نمیزنم... میگم یه نشونه از مادرم به من بدین... نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه ای از مادرم بهم میدین... مگه از شماها چی میخواستم... توی تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم... تو بدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم...تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین... هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخورد میکردین؟... حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟...مونایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش میکرد... نه پدر من... نه آقای من... نه سرور من... من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید... من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین... پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین....
    مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردی و سیاش رو به این خونه کشیدی و وقتی دیدی سیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدی.. آخرش هم که از راه های دیگه وارد شدی و دختر یکی یه دونمو راهی قبرستون کردی... به جای لباس عروس کفن تنش کردی داغش رو واسه ی همیشه به دلم گذاشتی... باز هم میگی من بی گناهم... بچه های من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه... تو هم مثله اون ماد........
    بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن... بعد میگی چرا میخوای بری تو اتاق صحبت کنی... چرا میخوای مخفی کاری کنی
    طاها با ناراحتی میگه: باب......
    بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونه
    و اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه... معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه... اشک تو چشمای مونا جمع میشه... نگام پر از دلسوزی میشه... دوست ندارم اینجوری بینمش... بالاخره مدتها جای مادرم رو برام پر کرده... بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توی سالن قدم میزنه
    هیچکس هیچی نمیگه... مونا آروم آروم اشک میریزه
    بابا بی توجه به اشکهای مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ی من چه دیدی داری... دیگه حوصله ی دردسر ندارم... خودت رو آماده کن آخر هفته ی دیگه برات خواستگار بیاد... دیگه دوست ندارم بیشتر از این جو زندگیم رو برای توی نمک نشناس خراب کنم
    بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری میکرد خیره میشم... کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش رو پدرم... الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه... به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلند نمیکنه.... چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم... هر چی باشه مونا مادرشه... محاله من رو به مادرش ترجیح بده
    لبخند تلخی میزنم... بغض بدی تو گلوم میشینه... لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه... حالا مفهوم حرفای مونا رو میفهمم... دوست دارم زار زار گریه کنم... چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه... به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده... دیگه خبری از گریه نیست... انگار همه ی گریه هاش فقط و فقط برای موندگاری من تو این خونه بود... به زحمت بغضم رو قورت میدم... بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه... پوزخندم پررنگ تر میشه... اما نگاهم... حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه... خالی از محبت... خالی از تنفر... خالی از همه چیز... حس میکنم نگاهم یخ بسته....یه نگاه شیشه ای که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره... یه نگاه از جنس یخ به پدری میندازم که همه ی حرفاش یه ادعای توخالیه... از هیچکس متنفر نیستم... از هیچکس هم انتظاری ندارم... فقط با همه احساس غریبگی میکنم... آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنم
    همونجور که نشستم به سردی میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه ای ندارم
    بابا از بین دندونای کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو
    با تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم
    بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی
    با لبخندی تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم... تنها چیزی که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودی رفع زحمت میکنم... پس بیخودی یه شبتون رو برای خواستگارای بنده هدر ندین...
    خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برم


صفحه 9 از 26 نخستنخست ... 789101119 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن