صفحه 15 از 26 نخستنخست ... 5131415161725 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 141 به 150 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #141

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل نوزدهم
    بالاخره امروز مرخص میشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم... توی این چند وقته که به بخش منتقل شدم همه ی فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جای حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشت و کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدی؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تری دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اون اشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جای ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد و کوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جوابای سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمی میذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاری های گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزی که له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن... هنوز هم از ترنم خبری ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفای سیاوش رو برام تکرار کردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از من مخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند... وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتری بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سری تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراش عجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگل چیز زیادی در مورد ترنم نگفتم تنها چیزی که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برای ترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتای دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردو رفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم باید برگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشم
    همونجور که لباسام رو عوض میکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجام بدم
    با ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام
    -بله؟
    در باز میشه و پرستاری وارد میشه
    -سلام آقای راستین... به سلامتی امروز مرخص میشین
    لبخندی میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلی سنگین و باوقاره
    -آره... از امروز دیگه از دست داد و فریادای من خلاص میشین
    با لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین
    -مرسی
    پرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید
    -نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردی هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودی خوب میشه




  2. Top | #142

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخص میشم
    سری تکون میدمو موهای آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم... سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کارای ترخیص رو انجام بده... اشکان هم رفته داروهای تجویزی دکتر رو بخره
    چند دقیقه ای توی اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبری نیست... یه خورده زیادی کاراشون طول کشیده
    تو این چند روز از بس توی اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه... آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنوم
    سیاوش: آخه چه جوری بهش بگم؟
    ...
    سیاوش: من میگم بذاریم واسه ی بعد
    ...
    سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته
    ...
    سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونم
    اصلا متوجه ی حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بدی افتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمه
    به مسیری که سیاوش رفته نگاه میکنم
    زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟
    نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشم
    قفسه ی سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردی که کم کم بیشتر میشه به همون مسیری میرم که سیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...
    بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبری از سیاوش نیست
    -خدایا این پسره کجا رفته؟
    باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنند
    دوباره به سمت اتاقی که در اون بستری بودم حرکت میکنم...
    در اتاق نیمه بازه... صدای اشکان و سیاوش رو میشنوم
    اشکان: پس تو کجا بودی؟
    سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگو
    اشکان: الان وقتش نیست
    سیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره
    اشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره
    سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم
    اشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ی ترنمه... همه ی کاراش تظاهره
    سیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره
    اشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت
    سیاوش: اما....
    اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه
    سیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو داره
    اشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟
    ....
    اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه
    سیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرد
    اشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ی اینا باز هم آدما عاشق میشن
    سیاوش: پس آلاگل چی؟
    اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازی با خودش... شاید هم با ترنم...
    سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیست
    اشکان: نمیدونم چه جوری میشه بهش گفت
    اینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
    سیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده
    اشکان: هنوز هم ازش متنفری
    سیاوش: دست خودم نیست
    اشکان: حرفای سرو....
    سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدی... هر چند بیشتر از من با سروش صمیمی بودی اما در جریان همه ی ماجراها بودی... ترنم همه جوره مقصر شناخته شد
    اشکان: الان میخوای چیکار کنی؟
    جرات ندارم پامو توی اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیست
    سیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده
    اشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود
    به دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...
    سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شده
    اشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........
    سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشم
    اشکان: فعلا به سروش هیچی نگو
    سیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوی میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم
    اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از روی دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...
    اشکان: فعلا چیزی نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟
    سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره
    حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...حرفای سیاوش تو گوشم میپیچه... « نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده »...


  3. Top | #143

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه
    با خشم میگم: سیاوش
    نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
    با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه
    اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود
    نمیدونم چه مرگم شده... حتی اشکم هم در نمیاد... یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم
    سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره... اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده
    یاد حرف ترنم میفتم...«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»
    نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه... اینجا نشستن... نفس کشیدن... این حرفا رو شنیدن... زنده موندن... تحمل کردن... همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن...
    سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن...
    سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشه
    سیاوش: هیچی ازش نمونده بود... اصلا قابل شناسایی نبود... از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند... مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود
    «سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»
    سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه
    سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم... به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود...
    سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم... توی فامیلای نزدیک هیچ کس تو مراسم شرکت نکرده بود... فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن... اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود... قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن
    « فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »
    حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم... حق با اون بود... قلبم داره آتیش میگیره...
    روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم... وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده
    صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه...
    سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر
    سیاوش: اما.......
    به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟
    سیاوش: سروش تو .............
    -سیاوش فقط برو... باید خودم ببینم
    چشمام عجیب میسوزنند... دلم نمیخواد جلوی کسی گریه کنم... به زحمت نفس میکشم... بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه... شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه
    سیاوش هنوز حرکت نکرده... با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده
    اشکان: سیاوش حرکت کن
    سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم
    نمیدونم چرا؟... ولی هنوز هم امید دارم... امید به زنده بودنش... امید به دروغ بودن تموم این حرفا... امید به بازی بودن تمام این ماجراها... برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه... ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه... ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه... فقط و فقط زنده باشه... نفس بکشه... زندگی کنه... ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه... روی این کره ی خاکی... زیر این سقف آسمون... توی این شهر دودگرفته... دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود... میترسم... خیلی زیاد
    اشکان: سروش حالت خوبه؟
    پوزخندی میزنم
    خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده... حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن
    « من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »


  4. Top | #144

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم
    با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم... سیاوش و اشکان هم پیاده میشن... سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه
    ترسم هر لحظه بیشتر میشه... خودم رو بازنده میبینم... بازنده ی بازنده
    اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم
    بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده
    میدونم این قبر ترنم نیست... همه ی اینا یه بازیه... یه بازی برای تنبیه ی من... دوست ندارم از جام تکون بخورم... دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم... مطمئنم همه ی اینا یه دروغه... یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم
    سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم
    سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم
    -چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست... من مطمئنم این هم یه بازیه
    اشکان: سروش
    دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده
    نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر میشه
    با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم
    با ناباوری به سیاوش خیره میشمو میگم: دروغه مگه نه؟
    با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه
    نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
    اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه...
    «ترنم مهرپرور»
    دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست...
    زانوهام خم میشن... انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن
    این گورستان... ای قبر... این نوشته ها... همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن... اون هم رفتن... رفتن ترنم... رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم
    چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته... حرفای ترنم تو گوشم میپیچه
    «ترنم: سروش
    سروش: چیه خانمی؟
    ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟
    سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه
    ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من... باشه؟
    سروش: بخون ببینم
    ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
    از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
    من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
    همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
    تقصير كسي..........
    سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟
    ترنم: ســروش
    سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی
    ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم.......
    سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»
    با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم
    آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
    از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
    من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
    همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
    تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
    شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
    دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست... نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن
    نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد... ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم... آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم... نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم... شاید چون سخته... شاید چون تحملش خیلی سخته... نه سخت واژه ی خوبی نیست.... تحمل این درد از سخت هم سخت تره... دیگه از اشکام خالت نمیکشم... دیگه از هیشکی خجالت نمیشم... واسه ی چی خجالت بکشم... واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم... واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم... دستی به روی سنگ قبرش میکشم... هنوز سنگ قبرش تازه ست...
    نگاهم مدام روی نوشته های سنگ قبرش میچرخه... هیچ کدوم از نوشته ها مثله این دو کلمه ایتم نمیکنند... ترنم مهرپرور
    زیر لب زمزمه میکنم: ترنم
    نگاهم رو همین نوشته ثابت مونده
    دیگه مطمئنم ترنم بیگناه بود... دیگه مطمئنم بی گناه کشته شد... دیگه مطمئنم همه ی اینا زیر سر اون منصوره...
    -ترنم...
    ...
    -خانمی....
    ...
    -جوابمو بده گلم... تو رو خدا فقط همین یه بار... به خدا این بار باورت میکنم... این دفعه به حرفات گوش میدم... این دفعه تنهات نمیذارم
    سیاوش: سرو.....

  5. Top | #145

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با داد میگم: چیه؟... حماقت من دیدن داره... روزی هزار بار گفت بی گناهم به حرفاش توجهی نکردم... الان که افتاده سینه ی قبرستون تازه دارم به حرفاش میرسم
    اشک تو چشمای سیاوش هم جمع میشه
    -آره... گریه کن... حالا حالاها همه باسد گریه کنیم... تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم
    اشکام از گونم سر میخوره روی سنگ قبر میریزه
    -روز آخر هم نذاشتم حرف بزنه... روز آخر داشت همه چیز ر میگفت ولی باز هم نذاشتم بگه
    اشکان: سروش بهتره بریم
    بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: نگاهش حرف از رفتن داشت ولی اون لحظه درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا که درکش نکردم... که تنهاش گذاشتم... که تسلیم حرف شماها شدم...
    «تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی»
    به سنگ قبر خیره میشمو با بغض ادامه میدم
    -ببخش که تمام این چهارسال منتظرم موندی و من برنگشتم... ببخش ترنمم... ببخش خانمم... دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن... مهم نیست همه تو رو گناهکار بدونند... این سنگ قبر نشونه ی پاکیه توهه... نشونه بیگناهیت... این دفعه ساکت نمیشینم... تا پای جونم برای اثبات بیگناهیت تلاش میکنم... همونطور که تو تا پای جونت ر رفت واستادی من هم میمونم
    سیاوش با چشمهای سرخ شده میگه: سروش تو حالت خوب نیست تو رو..........
    -سیاوش هیچی نگو... فقط تنهام بذار...
    سیاوش: سر.....
    -خستم کردی لعنتی... چیه؟... چی از جونم میخوای؟... الان دیگه هیچی آرومم نمیکنه
    با بغض ادامه میدم: هیچی...
    اشکان دستش رو روی شونه ی سیاوش میذاره و با سر بهش اشاره میکنه ساکت بشه... سیاوش با چشمای همیشه غمگینش بهم زل میزنه و دیگه هیچی نمیگه
    نگامو از سیاوش میگیرم... به سنگ قبر خیره میشمو با لحن غمگینی میگم: خانمی عجیب دلتنگتم... دلتنگ همه ی وجودت... دلتنگ شعرات... دلتنگ چشمات... دلتنگ چشمهای غمگینت... دلتنگ خندیدنات... هر چند سالهاست که دیگه خندت رو ندیدم... ایکاش شب آخر بیشتر نگات میکردم... بیشتر بغلت میکردم... بیشتر باهات حرف میزدم... بیشتر باهات میموندم... ایکاش این روزای آخر اینقدر اذیتت نمیکردم... چه سخته که خودت رفتی و من رو اینجور ماتم زده توی این دنیای خاکی بر جای گذاشتی... خیلی سخته ترنم... خیلی
    چه زود رفتی خانمی... چه زود پرپر شدی... چه زود دنیامون از هم پاشید... هر چند 4 ساله که دنیامون از هم پاشیده
    «خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... »
    بی توجه به اطرافم روی زمین خاکی نشستم... یادآوری حرفای ترنم بدجور عذابم میده... ایکاش کمکش میکردم... ایکاش همون چهار سال پیش که اومد دم شرکتو گفت سروش هیشکی باورم نمیکنه باورش میکردم... ایکاش به اشکاش بها میدادم...
    -الان راحتی خانمی... جات خوبه... دیگه سردت نیست... تنهایی نمیترسی؟
    با لبخند تلخی ادامه میدم: هر چند خیلی وقته تنها بودی... تنهای تنها... حق با طاهر بود تو خیلی تنهاتر بودی من حداقل خونوادم رو داشتم ولی تو هیشکی رو نداشتی...
    اشکان بغلم میشینه و دستش رو روی شونم میذاره
    اشکان: سروش اینقدر بی قراری نکن
    صورتم رو که از اشکهام خیسه خیس شده با دست پاک میکنمو میگم: نگو اشکان... این رو نگو... این بی قراری ها دست من نیست... دیگه هیچی دست من نیست... نه اختیار اشکام با منه نه اختیار دل شکسته ام... دلم هوای رفتن داره... روز آخر فقط تو چشمام زل زده بودو بهم نگاه میکرد... حالا میفهمم که فهمیده بود... حالا میفهمم که فهمیده بود رفتنیه... انگار داشت یه دل سیر نگام میکرد... عشق تو چشماش بیداد میکرد ولی من باز هم باورش نکردم... باز هم با زخم زبون دلش رو شکستم... اشکان یه چیزی بهم میگه اون بیگناهه... این دفعه دیگه کوتاه نمیام... این دفعه میخوام همه ی اون کوتاهی ها رو جبران کنم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر خونوادم فق و فقط به خاطر ترنم... ترنمی که رفت که تنهام گذاشت که بدترین مجازات رو برام انتخاب کرد
    تو ذهنم حرفای شب آخرش تکرار میشه
    «میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت»
    اشکم با شدت بیشتری از چشمام سرازیر میشه
    «حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی»
    -ببخش ترنم... من رو ببخش... بخاطر همه دروغایی که اون روز توی شرکت بهت گفتم... شرمندتم خانمی

  6. Top | #146

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    حق با تو بود... چشمای تو عاشق بود... نمیدونم حقیقت ماجرا چی بود... نمیدونم دلیل انتخابت از اول چی بود ولی از یه چیز مطمئنم به هر دلیلی که انتخابم کردی عاشق شدی... عاشق من... عاشق منه خودخواه.. منی که در بدترین شرایط ترکت کردم... تنهات گذاشتم... اشکات رو در آوردم... حتی بعد از 4 سال هم عاشق بودی... باز هم عاشق من... آره عاشق من موندی و عذاب کشیدی ولی من باز هم ازت گذشتم... به بخاطر خودم... به خاطر غرورم... به خاطر خونوادم... به خاطر ترانه... چه خودخواه شده بودم... چه خودخواه شده بودم که فکر میکردم همه ی این عذابها حقته... حالا که فکر میکنم میبینم حق تو این نبود... حتی اگه اشتباهی هم کرده بودی باز هم حقت این نبود... ایکاش درکت میکردم تا امروز درکم کنی خانمی... تا امروز با ناله های من دلت به رحم بیاد و از خواب آرومت بیدار بشی... بیدار بشی و بگی سروش تموم شد... همه ی این کابوسا تموم شد
    یه قطره بارون روی گونه ام میریزه... به آسمون نگاه میکنم...
    زمزمه وار میگم: این هم همدم همیشگیت... دوست روزهای تنهاییت... تو این روز هم تنهات نذاشت
    قطره های بارون آروم آروم سنگ قبر رو خیس میکنند
    اشکان: سروش بهتره بریم
    با لبخند تلخی میگم: کجا؟... دیگه کجا رو دارم برم؟... از امروز به بعد هیچ جایی تو این دنیا آرومم نمیکنه... هیچ جا
    آهی میکشمو سرم رو به سمت سنگ قبر میبرم... آروم بوسه ای به سنگ سرد میزنمو سرم رو روی سنگ میذارم
    زیر لب زمزمه میکنم: آروم بخواب عشقم... آرومه آروم بخواب... دیگه راحت شدی... دیگه هیچکس بهت کاری نداره... دیگه زور هیچکس بهت نمیرسه... نه من... نه طاها... نه طاهر... نه پدرت... نه به اون به اصطلاح مادرت... از دست همگیمون خلاص شدی
    یاد سوالش میپرسم... سوالی که الان ته دلم رو آتیش میزنه... اشکهای من با بارن ترکیب میشنو خاطرات ترنم رو برام زنده میکنند...« میشه خوشبخت بشی؟»
    -نه ترنم نمیشه... حالا میفهمم که بدون تو نمیشه؟... چه دیر فهمیدم... ایکاش همون شب... توی همون اتاق... در همون لحظه های دلتنگیت اشکات رو پاک میکردمو جوابت رو میدادم
    چقدر سخته دیر فهمیدن... دیر پشیمون شدن... دیر حرف زدن... چه سخته همه ی دنیات رو از دست بدی بعد بفهمی نمیتونی بدون اون زندگی کنی
    -چه دیر فهمیدم... چه دیر پشیمون شدم... چه دیر حرفایه دلم رو زدم.... ترنم چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟... چرا حرفات اینقدر عذابم میدن... چرا ترنم... چرا یادآوریشون تا این حد داغونم میکنند
    « خوشبخت شو و زندگی کن»
    -نمیتونم ترنم... دیگه نمیتونم خوشبخت بشم... ایکاش همون شب بهت میگفتم که بدون تو هیچوقت خوشبخت نبودم... که بدون تو هیچوقت خوشبخت نمیشم... اصلا خوشبختی بدون تو برام معنایی نداره... خوشبختی میخوام چیکار وقتی تو نیستی... قتی زیر این خروارها خاک خوابیدی و من رو از یاد بردی... من خوشبختی نمیخوام... من هیچی نمیخوام... من از این دنیا هیچی نمیخوام... فقط میخوام بیام پیشه تو... پیشه تویی که همه ی بهونه ی بودنم بودی ولی الان کنارم نیستی... حتی دور هم نیستی... اصلا دیگه کلا روی این زمین خاکی نیستی
    « بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن»
    -میدونستی میخوان بلایی سرت بیارن آره؟... ایکاش بارت میکردم... ایکاش ترس تو چشمات رو میخندم ترنم... ایکاش من هم اونا رو جدی میگرفتم مثله تو... تویی که در جواب حرفای من لبخند تلخی زدی و گفتی... ایکاش حق با تو باشه... ایکاش نمیگفتم موضوع اخاذی و تو زیادی بزرگش کردی... حالا میفهمم حق با تو بود... باید میترسیدم... باید از ترس تو میترسیدم... از نگرانیهات... از کلافگیهات... از بی تابیهات... باید میترسیدم... چه بد که مثله همیشه باورت نکردم... حق با تو بود هیچوقت بارت نکردم هیچوقت
    سرم رو از روی سنگ قبرش برمیدارم... صداش هنوز تو گوشمه...« فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل »




  7. Top | #147

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    خدایا ایکاش اینقدر صداش تو گوشم نپیچه... تو ذهنم تکرار نشه... ایکاش اینقدر قلب شکسته ام ر شکسته تر نکنه... انگار کنارمه... انگار دوباره داره باهام حرف میزنه... انگار دوباره میخواد تنهام بذاره... انگار برای آخرین بار اومده باهام اتمام حجت کنه... نه ترنم بهت قول نمیدم... هیچوقت بهت قول نمیدم.. من فقط تو رو میخوام... بدون تو دیگه هیچی رو نمیخوام
    با داد میگم: میفهمی ترنم من بدون تو این زندگی رو نمیخوام
    اشکان با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بهم خیره میشه و میگه سروش آروم باش
    پوزخندی میزنم بدون توجه به حرف اشکان زمزمه وار ادامه میدم: اگه قراره این زندگی بدون تو ساخته بشه همون بهتر که اصلا قدمی برای ساختش بر ندارم... نه ترنم بهت قول نمیدم.. نمیخوام قول بدم... بذار این دفعه هم به حرفت گوش ندم ترنم... برای آخرین بار... فقط همین یه بار...
    به سیاوش نگاه میکنم... میدونم درکم میکنه... روز مرگ ترانه رو به خاطر دارم... چه تلخه داستان زندگیه من و برادرم... دو برادر که عاشق دو خواهر میشن ولی هیچکدوم به عشقشون نمیرسن
    با لبخند تلخی خطاب به سیاوش میگم: دوتاشون خیلی بی معرفت بودن... هر وتاشون تنهامون گذاشتن... میبینی؟... ترنم هم مثله ترانه رفت... واسه ی همیشه... همیشه ی همیشه
    بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه... اشکام تمومی ندارن... هر چند زیر قطره های بارون اشکام پنهون شده ولی بغضی که تو گلوم نشسته لوم میده
    سیاوش پشتش رو به من میکنه... میدونم اشکهای اون هم جاریه... میدونم اون هم به زور روی پاش واستاده... میدونم اون هم مثله من اشک مهمونه چشماشه
    آره اشک مهمون چشمام شده... تا زنده ام دیگه این اشکا همدم همیشگیه من هستن... منی که از اشک ریختن فراری بودم از این به بعد هر روز باید برای نبود عشقم اشک بریزم... گریه کنم... آه بکشمو داغون بشم... چه دلتنگم... چه دلتنگ... دلتنگ اون روزای خب... ایکاش میشد برگردم به 4 سال پیش و از اول شروع کنم... ایاش میشد... حالا که فکر میکنم میبینم حق با اون بود من یه آدم عوضی بودم... یه آدم پست عوضی که فقط به خودم فکر میکردم... حتی اگه گناهکارترین بود باز هم حقش نبود... انتقام عشقم رو از اون پست فطرتا میگیرم... میدونم که اونا بی ارتباط با اتفاق چهارسال قبل نیستن
    از روی زمین بلند میشم... لباسام بدجور کثیف شده ولی برام مهم نیست... اشکام رو پاک میکنم
    زمزمه وار میگم: باز میام عشق من... باز میام... این دفعه دیگه تنهات نمیذارم... این دفعه میخوام باورت کنم ترنم... این دفعه میخوام همه ی اون حرفایی رو که بهم زدی باور کنم... مهم نیست یه دنیا مدرک علیه تو وجود داره مطمئنم بیگناهی تو ثابت میشه... چون بیگناهی... چون تو لحظه های آخر از چشمات معصومیت فریاد میزد... برای اثبات بیگناهیت اول از همه خودم باید باورت داشته باشم... بدون مدرک باورت میکنم ترنم... این دفعه همه چیز فرق داره در بدترین شرابط هم پا پس نمیکشم... همه شون تاوان پس میدن... تاوان مرگ عشقم رو همه شون پس میدن
    بعد از تموم شدن حرفام بدون توجه به اشکان و سیاوش به سمت ماشین حرکت میکنم... دیگه هیچی برام مهم نیست... تنها چیزی که الان برام مهمه فهمیدن حقیقته... حقیقتی که ترنم بارها و بارها ازش حرف زدو من نشنیدم...
    توی دلم زمزمه میکنم: به امید دیدار خانومم...به امید روزی که دوباره ببینمت نفس میکشم عشق من... تا اون روز خدانگهدار




  8. Top | #148

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم...سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند... هردوشون به رو به رو خیره شدن
    سرجام وایمیستم
    اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند... به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده
    سیاوش: سروش باید بریم
    سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم... اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه... سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه
    بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره
    دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره
    با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم
    اشکان با تعجب میگه: کی رو؟
    -منصور رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم
    سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه
    -بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم
    -سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........
    با داد میگم: خفه شو سیاوش... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده.....
    وسط حرفم میپره
    سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری
    با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش... حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم منصور از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....
    سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود آلاگل رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان ترنم نیست... الان اون زیر خاک خوابیده... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟... با عرو............
    فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش... تمومش کن... عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟
    سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....
    دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه
    اشکان: سیاوش
    با اینکه مشکل از سیاوش نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من --زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام
    سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: سیاوش من ترنم رو میخوام
    سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه
    اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی
    سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...
    -ایکاش من هم زنده نمیموندم
    اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش
    -بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش ترنم برم...
    اشکان: سروش اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت
    -پس خودم چی؟
    جوابی واسه ی سوالم نداره
    با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمیکشه خیلی سخته
    سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری
    متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...
    با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست... اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی
    با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند... نمیتونم
    -چه جوری باور کنم دیگه نیست... چه جوری
    سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم
    سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟
    اشکان: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون
    چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس... من خوبم
    اشکان: سروش
    -با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... ترنم... که اون هم جز آرزوهای محاله
    دلم تنهایی میخواد...
    -سیاوش به سمت آپارتمان من برو
    سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند
    اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
    -احتیاج به تنهایی دارم
    سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن
    با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه
    اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره
    اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست
    -توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟... ان همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم... دلم هم نمیخواد بفهمم... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه
    باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره...
    -ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم
    اشکان: سروش
    خودم رو از آغوشش بیرون میکشم
    -اشکان بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی
    اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن
    سیاوش: امشب بیا خونه ی ما... پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن
    اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام
    سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره
    اشکان: سروش
    با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم
    اشکان: همه چی درست میشه
    زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم
    با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن
    میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن... همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود
    با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
    اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه


  9. Top | #149

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش دستش رو به نشونه ی خداحافظی برای اشکان بالا میاره و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره....
    هیچ حرفی نمیزنم همه ی فکر و ذهنم از ترنم پر شده... تازه متوجه ی مسیر خونه ی مون میشم
    با داد میگم: سیاوش مگه نمیگم برو آپارتمان خودم
    سیاوش: امشب نه سروش... امشب نمیتونم تنهات بذارم
    -سیاوش من حوصله ی اون خونه رو ندارم... دلم تنهایی میخواد... میخوام برم جایی که بهم آرامش بده
    سیاوش: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه... اصلا برو توی اتافت در رو هم قفل کن... ولی تنها توی اون آپارتمان درندشت نرو
    سرم درد میکنه... حوصله ی جر و بحث با سیاوش رو ندارم... میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم
    بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم
    سیاوش: سروش تو رو خدا امشب یه خورده مراعات کن... میدونم سخته ولی یه خورده خودت رو کنترل کن... چیزی در مورد سر خاک رفتن ترنم نگو آلاگل و خونوادش هم.........
    چنان با خشم نگاش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه
    با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم... سیاوش هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه... زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
    -اینجا بیام چه غلطی کنم
    با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه... همین که وارد خونه میشم متوجه ی غیر عادی بودن فضای خونه میشم... سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه
    سیاوش شونه ای بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی... به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده
    با اخمهایی در هم میگم: سیاوش، سیاوش، سیاوش من از دست تو چی میکشم... یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی... واقعا حال و روز من رو نمیبینی... من میگم حوصله ی خودم رو ندارم بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن
    سیاوش: یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری... باشه
    دارم دیوونه میشم... خدایا... من اینجا چه غلطی میکنم؟... من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه... یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...
    در ورودی خونه باز میشه و آیت متفکر از خونه بیرون میاد... با دیدن آیت حالم بد میشه... تحمل آیت و آلاگل رو ندارم... با دیدن من لبخندی میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه... با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه: سروش این چه سر و وضعیه؟
    نگاهی به لباسم میندازم و میخوام جوابش رو بدم که سیاوش اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست
    آیت: اما.......
    سیاوش با کلافگی میگه:آلاگل کجاست؟
    آیت که متوجه میشه سیاوش نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن... الان هم زانوی غم بغل گرفته و بغل بقیه.......
    هنوز حرف آیت تموم نشده که صدای شاد آلاگل رو میشنوم که میگه: سروش بالاخره اومدی؟
    آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
    آلاگل: برو بابا
    آیت: بی.........
    آلاگل وسط حرف آیت میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم
    سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم
    آلاگل: خیلی نگرانت شدم
    آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
    آلاگل بی تفاوت به حرف آیت خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوری نگرانم نکن... من تحملش رو ندارم سروشم
    با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این سیاوش با تک سرفه ای که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده
    تک سرفه ی مصلحتیش باعث میشه آلاگل به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه
    نفسم رو با حرص بیرون میدم... واقعا نمیدونم چیکار کنم... بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد در جمع اینکارا رو بکنه... هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوری باشه
    آلاگل زمزمه وار مبگه: سلام آقا سیاوش... ببخشبد متوجه نشدم
    سیاوش: سلام خانم خانما
    آیت: تو مگه به جز سروش چشمات کس دیگه ای رو هم میبینه
    بی توجه به حرفای بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم
    صدای آلاگل رو میشنوم که میگه: آیــــــت
    صدای خنده ی آیت و سیاوش بلند میشه
    بغض بدی تو گلوم میشینه... ترنم من زیر خروارها خاک خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه... ایکاش درکم میکردن
    دستای یه نفر به دور بازوم حلقه میشن... سرمو برمیگردونمو با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره
    -آلا فعلا حوصله ندارم
    آلاگل: سروش چرا اینجوری میکنی؟... من نگرانتم...
    با کلافگی بازوم رو از حلقه ی دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی
    آلاگل: من خیلی دوستت دارم سروش
    بی حوصله میگم: بهتره دور و بر من نپلکی... امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم
    آلاگل: تو خیلی بی احساسی... خیلی
    -کسی مجبورت نکرده تحملم کنی
    بعد از تموم شدن حرفم بی توجه به آلاگل با گامهای بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم... نمیدونم چرا اینقدر بی رحم شدم... نمیدونم چرا دلم براش نسوخت... شاید به خاطر حرفای ترنم که پر از غم و ناامیدی بود... حرفاش تو ذهنم تکرار میشن
    «اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد»
    با یادآوری حرفش دلم آتیش میگیره
    زمزمه وار میگم: غلط کردم خانمی... غلط کردم... ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم... ایکاش میبخشیدم
    «توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی... اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی»
    -آره عاشقم... عاشقه عاشق... اما عاشق تو... نه عاشق اون کسی که تو فکر میکنی... آخ ترنم... ایکاش الان کنارم بودی تا بهت میگفتم مهم نیست گذشته چی بود من میبخشم حتی اگه گناهکارترین باشی...ایکاش بود تا میگفتم قبولت کنم عشق من.. تا باورت کنم... کنارت میمونم مثله اون پنج سال که همیشه کنارت بودم
    «اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی»
    از شدت عصبانیت دستام مشت میشه... عصبانیت از دست خودم... از دست خودم که همه چیز رو خراب کردم... که باعث شدم با زجر و امیدی زندگی کنه... میخواستم نشون بدم خوشبختم... که بدون تو میتونم زندگی کنم ولی الان میفهمم که بدون اون زندگی مرگ تدریجی میشه
    آه عمیقی میکشم
    ایکاش اون روز دیوونگی نمیکردم ایکاش اون شب با سکوتم آزارت نمیدادم.. ایکاش میگفتم اینا فقط خیالات خام توهه... چقدر از این ایکاش ها بدم میاد
    هر چقدر که به سالن نزدیک تر میشم سر و صدای مهمونها رو هم بیشتر میشنوم
    همینکه وارد سالن میشم سها رو میبینم... سها با دیدن من با داد میگه:مامان سروش اومد
    بعد از تموم شدن حرفش با دو به طرف من میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه
    لبخند تلخی رو لبام میشینه
    آره اومدم... اما داغونتر از همیشه... ایکاش نمیومدم... ایکاش
    تو سالن همه ساکت میشن و با لبخند نگامون میکنند
    اشک تو چشمای مامان جمع شده
    سها با بغض میگه: سروش خیلی بدی... میدونی چقدر ترسیدم
    با لحن غمگینی میگم: ببخش جوجو کوچولوی خودم... ببخش
    سها: فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم... داداشی من بدون تو میمیرم
    اونو محکم به خودم فشار میدم... در تمام مدت زندگیم فقط دو تا دختر رو به اندازه ی جونم دوست داشتم... یکی سها که خواهرمه... یکی ترنم که همه عشقم بود و هست...
    با یادآوری ترنم دوباره ته دلم میگیره
    سها با گریه میگه: داداشی دیگه تنهام نذار
    اون رو به زور از آغوش خودم بیرون میارم... نگاهی بهش میندازم... زیر چشماش گود رفته... خیلی لاغر شده
    آهی میکشمو فقط سری تکون میدم
    چرا دروغ... دلم میخواد تنهاش بذارم... دلم میخواد همه رو تنها بذارم و برم... برم پیشه عشقم... همه ی آدمای این خونه کسی رو دارن... اما عشق من زیر اون خاک غریبه... غریبه غریب... دوست دارم پیشه عشقم برم و از تنهایی درش بیارم
    محکم تو بغلم فشارش میدم... با ورجه وورجه از بغلم میاد بیرونو با لحن بانمکی میگه: قول میدی دیگه من رو نترسونی؟
    لحن حرف زدنش منو یاد ترنم میندازه
    با بغض سرمو تکون میدمو میگم:قول میدم
    سها: قول مردونه؟
    نه... دلم نمیخواد قول مردونه بدم... دلم نمیخواد اصلا قول بدم...
    تو چشمای خوشگلش انتظار رو میبینم
    بی اراده میگم: قول مردونه
    به زحمت بغضم رو قورت میدم... به زحمت جلوی اشکم رو میگیرم تا از گوشه ی چشمم سرازیر نشه...
    سها: خوبی داداش؟
    دلم میخواد داد بزنم بگم نه... خوب نیستم.. عشقم رو کشتن... دلم میخواد من هم بمیرم... اما تنها کاری که میکنم اینه که بهش خیره میشمو زمزمه وار میگم
    -خوبم... نگران نباش
    با اینکه واسه خودش خانمی شده ولی برای من همیشه همون خواهر کوچولوهه
    سها که تازه متوجه ی لباسهای خاکی من شده با جیغ میگه: داداش لباست چی شده؟
    انگار هیچکس متوجه ی سر و وضع آشفته ی من نشده بود... چون با جیغ سها تازه سوالهای بقیه هم شروع میشه
    آهی میکشمو با دردی که ناشی از مرگ عشقمه میگم: رفته بودم پیش یکی که خیلی تنها بود... باغچه ی خونش این بلا ر سر لباسام آورد
    سها با تعجب میگه: داداش چه عجله ای بود... این همه آدم منتظرت بودن اونوقت تو پیش دوستت رفتی
    -آخه خیلی تنها بود... خیلی وقت بود که منتظرم بود
    سها: خوب دعوتش میکردی اون هم بیاد
    با افسوس میگم: اگه میشد میکردم... اما خیلی دیر شده بود... خیلی
    سها با اخم میگه: من به مامان گفتم زودتر خبرت کنیم... اما گفت میخوام سروش رو سورپرایز کنم... اگه زودتر میفهمیدی میتونستی دوستت رو هم دعوت نکنی
    لبخند غمگینی میزنم... سها چه میفهمه از درد من.. از غصه من... از دلتنگی من... اصلا آدمای این خونه چی از حرف دل من میفهمن
    با صدای بابا از فکر بیرون میام
    بابا: شما دو نفر باز بهم رسیدین از بقیه غافل شدین؟




  10. Top | #150

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همه از این حرف بابا به خنده میفتن
    حوصله ی این جمع رو ندارم... سها رو یه خورده از خودم دور میکنمو میگم: جوجو کوچولو من میرم یه خورده استراحت کنم... خیلی خسته ام
    سها: اما....
    میپرم وسط حرفشو با ناراحتی میگم: خواهش میکنم سها... واسه امروز کافیه
    با لحنی غمگین میگه: باشه داداش... هر چی تو بگی
    - ممنون که درکم میکنی
    بابا: سروش بابا حالت خوبه؟
    لبخند تلخی میزنمو میگم: خوبم بابا... فقط یه خورده خسته ام
    مامان با چشمهای اشکیش به سمتم میاد... من رو تو بغلش میگیره و میگه: همه مون رو بدجور ترسوندی سروش
    بوسه ای به سرش میزنمو میگم: شرمنده مامان... نمیخواستم اینجوری بشه
    صدای عمه شهره بلند میشه: خدا باعث و بانیش رو نابود کنه
    هر کسی یه چیزی میگه
    خاله زهره: اونجور که بابات میگفت خلافکار بودن... خاله آخه چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ مامان و بابات از ترس از دست دادنت تو این مدت آب شدن
    مامان آهسته کنار گوشم میگه: سروش جان فقط یه خورده بشین... بعد برو استراحت کن... همه ی فامیل برای دیدن تو امدن زشته همین طور سرت رو پایین بندازی و تو اتاقت بری
    میخوام چیزی بگم که صدای پر از طعنه ی زن عمو میشنوم: سروش جان مامانت میگفت باز هم بخاطر ترنم خودت رو به دردسر انداختی؟
    با این حرف سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
    چشمم به آلاگل میفته که اشک گوشه ی چشمش جمع شده
    با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم... حتی حوصله ی یه دلسوزی ساده رو هم براش ندارم... انگار با رفتن ترنم همه ی احساسات من هم ازبین رفتن
    دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که خاله زهره اجازه نمیده و مشغول ماست مالی کردن ماجرا میشه
    خاله زهره: فرشته جان چه حرفا میزنیا... خودت که دیگه تا الان سروش رو شناختی... هر کس دیگه هم به جای ترنم بود باز هم عکس العمل سروش همین بود
    پوزخندی رو لبم میشینه
    عمه شهره: آره بابا... این سروش از بچگی همین طور بود... وقتی دلسوزیش گل میکنه دوست و دشمن نمیشناسه
    مامان رو از بغلم بیرون میارمو بی توجه به حرفاشون با بی احساس ترین لحن ممکن میگم: من میرم یه خورده استراحت کنم
    بعد از تموم شدن حرفم دستام رو داخل جیب شلوارم میذارمو نگاهم رو با بی تفاوتی از این جمع کثیر میگیرم... چقدر از دلسوزیهای مسخره شون متنفرم...
    خاله زهره: برو خاله... برو استراحت کن
    همونجور که به طرف اتاقم میرم به این فکر میکنم که چه بی رحم هستن... چرا هیشکی بخاطر مرگ ترنم متاسف نیست؟... چرا همه میگن و میخندن... حتی پدر و مادرم... مگه اینا نمیدونند ترنم کشته شده... مگه این خودش نشونه ی بیگناهی ترنم نیست... پس چرا هیچکس ناراحت نیست... چرا هیچکس متاسف نیست
    صدای زن عمو رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: ساراجان بالاخره اون دختره هم تاوان بلاهایی که سرتون آورد رو داد
    سر جام خشکم میزنه
    هر کسی یه چیزی میگه
    دایی: بالاخره خدا جای حق نشسته
    خاله زهره: ولی اینجور که معلومه کشته شده
    زن عمو: چی میگی زهره جون معلوم نیست این بار چه نقشه ای کشیده بود که این بلا سرش اومد
    با خشم راه رفته رو برمیگردم... هیچکس حواسش به من نیست
    عمه شهره: الله و اعلم
    عمو: هر چند خیلی به این خونواده ظلم کرد ولی خدا خودش به بدترین شکل ممکن مجازاتش کرد
    زن عمو: از این حرصم میگیره که تا لحظه ی مرگش هم دست بردار نبود
    مامان: فرشته جون خدا رو شکر سروشم بهتر از اون گیرش اومد... بهتره حرف از گذشته ها نزنیم
    مامان رو میبینم که به سمت آلاگل میره و به آرومی بغلش میکنه
    زن عمو با حرص میگه: بله... اما اینجور که معلومه سروش علاقه چندانی هم به آلاگل نداره... نکنه هنوز ترنم رو دوست داره
    چقدر از این زن متنفرم...
    با خشم میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
    تازه همه متجوه ی من میشن
    بابا: سروش
    با داد میگم: ادامه بدین... تعارف نکنید... همینجور پشا سر مرده حرف بزنید
    زن عمو: چته سروش... مثلا من بزرگترت هستما... بخاطر اون د.......
    با فریاد میگم: شما حق ندارین به ترنم توهین کنید
    پوزخندی میزنه و میگه: چشم و دل آلاگل روشن
    مامان: سروش مادر این حرفا چیه که میزنی؟
    با پوزخند میگم: این منم که باید بپرسم این بازی مسخره چیه که راه انداختین... ترنم بیگناه کشته شده... با حرفایی که من اونجا شنیدم میتونم به جرات بگم ترنم اصلا گناهی مرتکب نشده... اونوقت شماها دور هم جمع شدین و از کسی بد میگین که حتی بین تون نیست تا از خودش دفاع کنه
    خاله زهره: خاله جان... فرشته جون قصد بدی نداشت
    - بله کاملا پیداست
    با جدیت ادامه میدم: خوشم نمیاد کسی در مورد زندگی خصوصی من نظر بده... من احتیاجی به دلسوزی شماها ندارم... بهتره حد خودتون رو بدونید
    عمو با اخمهایی در هم میگه: سروش زن عموت منظور بدی نداشت... اون از روی خیرخواهی این حرفا رو زد
    زهرخندی تحویلش میدم
    -من از شماها خیر نمیخوام فقط به من شر نرسونید همین برام کافیه
    بابا: سروش این چه طرز حرف زدن با عمو و زن عموته
    میخوام چیزی بگم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش هنوز حالش کاملا خوب نشده... یه خورده عصبیه
    بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده بازوم رو میگیره و من رو از سالن دور میکنه




صفحه 15 از 26 نخستنخست ... 5131415161725 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن