مــــن به جـــــای خالیِ بعضـــی هابیشتـــــر از خودشـــــان عادت کرده ام اعترافِ تلخی ست اما من اعتراف می کنم گرچه تلخی این اعتــــــراف سخـــــت است اعتـــــــراف میکنم که امــــروزاز نبودن خیلــــــی ها خوشحالــــــــمو از حذف بعضـــــی ها از زندگی ام خوشحال ترمــــــن عـــادت کرده ام به جـــــای خالــــی ها در زندگــــی ام عــــــادت کرده ام به نبــــــودنشان به رفتنشــــان به زخـــــــم هایشان امــــا...این تنهــــــایی ها...وای از این تنهـایی ها که چندگاهی ست خستـــــــــــــه ام کرده است قلبم درد میکندسرم گیج مـــــی رودنبضم کند مــــی زندانگـــار که هیچ اتفـــاقی حالم را خوب نمی کندحبس کرده ام خــــود را در اتاقی که از در و دیــــوارش صـــــدای غـــم به گوش می رسدگوشه گیر شده ام و از آدم هــــــا فـــــراری...حس بیماری دارم که هر چه تقلا میکند برای خلاصی مرگ به سراغش نمی آیددلم گرفته است از این آدم هاکه هر روز سنگین تر و بی رحم تر میشوندو روحت را می خراشنداز آدم هایی که با حرف هایشان خنجر میکشند بر قلبتو با خونش قهقهه میکشند بر روی لبهایشان برای دلبری دیگری از آدم هایی که با نگاه های سَردِشان آتش مهربانی را در دلت خاموش میکننداز آدم هایی که پای درد دلهایت مینشینند وآن گاه تمام حرف هایت راانگشتری میکنند بر دستانشان مدام آن را به رخ َت میکشنداز آدم هایی که تمامت را می بَرَندحِست رانازت راطرز لباس پوشیدنت راعلایِقت رارفتارت رامهربانی هایت راحتی عشقت را...به خیالشان که این ها گرفتنی ست نمی دانندمثل تو تنها یکی ست هر چقدر هم که تقلا کنند و ظاهرشان را شبیهَ ت کننداحساس ها و نازها و رفتار ها و مهربانی هاذاتی ست دلم گرفته است از دنیایی که هر روز خاکستری تر میشودکاش کسی بود که پای حرف هایت می نشست من خسته ام از این زندگی مجازی از این درد دل های مجازی از این همراهی های مجازی از این گریه های مجازی از این آغوش های مجازی دلم میخواهد باز گردم به گذشته به روز هایی که بوی خاطراتش هنوز لای آلبوم های ِ قدیمی ام هست روز هایی که آدم های قصه یِ من هنوز بی مهری ها رانیش زدن ها راسرد بودن ها رایاد نگرفته بودندببار باران ببار بر من و تنهایی هایم ببار بر من و خستگی هایم بشوی غبارِ خاکستریِ دلم راتازه کن روحِ خسته ام رانفس بده به لحظه هایم ببار که بارشِ قطره هایت در دلِ تابستان تبِ مردادی ام را پایین بیاوردببار تا زیر قطره هایت اشک هایم پنهان بماندبارش َت که تمام شدنقاب خنده را بَر میدارمو بَر صورت رنگ پریده ام می زنم باید همه چیز عادی به نظر برسَدهیس.....! چیزی نگواین حرف ها بین من وتو و دَر و دیوار هایِ این اتاق بماندتو بارانی....زلال و پاک و بخشنده نمی دانی انسان بودن چیست!!که گَر میدانستی هیچگاه نمی باریدی پیش چشم هایشان انسان که باشی باید خیلی چیز ها را پنهان کنی انسان که باشی حرف هایت تا ابد در دِلت می ماندانسان که باشی زندگی میان انسان ها سخت می گُذردآن قدر سخت که عادت میکنی به جای خالیشان حتی به حذف کردنشان از زندگیتو فراموشیشان در یاد و خاطِرَتآن گاه اِعترافاتَت را بلند بلند فریاد میزنی و می نویسی...می نویسی تا یادِ قلبت باشدشیرینی این اِعترافِ تلخ.دلم گرفته است باران ببار بر من و تنهایی هایم