چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم!
زیاده خواه نیستم !
جاده ی شمال... یک کلبه ی جنگلی...
یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی...
کمی هیزُم... کمی آتش...مهِ جنگلی...
کمی تاریکی ِ محض... کمی مستی... کمی مهتاب...
و بوی یـار.. و بوی یـار... و بوی یـار ...!
تـو باشی
مـن باشم
و ...هــیچ !
دنــیـا هم ارزانی خودشان ...
![]()