خـــيلي از آدم هـــايـــي که دوســـت دارن با شـــما باشنــــــد ؛
از روي عـــلاقـــه به شـــمـــا نيـــســـت ،
صـــرفاً به خـــاطـــر اين که چشـــم ندارند شـــما را با کـــسِ ديگـــري ببـــينـــند !
آن زمـــانـــي که مطـــمــــــئن شــــــدند تـــنـــها هســـتيـــد
تنــــــهـــا يـــتان مي گـــذارنــــــد
فکر نکن که به پایت می نشینم …
بلند میشوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی
بعد برمیگردم سَرِ جایم ، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم !
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام ،
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام ،
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام ،
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام ،
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام،
بغض کرده بود
لبخند را روی لب هایش دوخته بودند
و لرزش دستانش را روی تکرار گذاشته بودند
بی صدا ، فریاد میزد و
شمع هایش را خاموش میکرد
مثلا تولدش بود
اما دیگر مثلِ ده سالگی اش ، شادی نمیکرد
فقط بزرگ شده بود
فقط نباید گریه میکرد!
دیگہ مجبور نیستے هرجاکہ میرے
ازم اجازہ ے رفتن بگیرے
میشہ باهرکے کہ میخوای بجوشے
اصلا،هرچی دلٺ میخواد بپوشے
میشہ بہ هرکے میخواے دل ببندے
یا باغریبہ ها بگے بخندے
وقتے دیرمیکنے یامیرے جایۍ
دیگہ نیستم بهٺ بگم کجایۍ★★
گرچه آشوبم ولی آرامشِ جان مرا...
شانه های محکمت حتما کفایت میکند!
دور یا نزدیکیت فرقی ندارد چون که تو...
بودنت از دور هم من را حمایت می کند!
در بدترینِ ما آنقدر خوبی هست، و در بهترینِ ما آنقدر بدی هست،
که هیچ یک از ما حق این را نداریم که از دیگری عیب جویی کنیم...
خسته‌ام
شبیه آن مسافری که
از هزار فرسخ سیاه آمده‌ست و
بازوان هیچ کس برای در بغل گرفتنش گشوده نیست.
خسته‌ام
شبیه قفل کهنه‌ای که
سال‌های سال بی کلید مانده است.
خسته‌ام
شبیه نامۀ بدون مقصدی که
باد کرده روی دست پست‌چی.
خسته‌ام
شبیه پلّه‌های بی سر و تهی که...
خشک و خالیی که...
غم گرفته‌ای که...
چند پلّه خسته‌تر هنوز...
به جز تو
محبوب من!
زنان بی شماری را دوست داشته ام
بر شانه های بی شماری گریسته ام
و بوسه ها و لبخند هایم را
با لبان بسیاری
در میان نهاده ام
زنان بی شماری
همه با یک نام
همه با یک چهره
با خنجر هایی شبیه هم
که تنها
جای زخم هایشان
روی قلبم
با هم
فرق دارد
دیگر
براۍ داشتن کسے
سماجت نمیڪنم...
پرنده اۍ ڪہ سهم من نباشد
برایش قفس هم بسازم میرود
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0
مجوز های ارسال و ویرایش
