مرد که از تعجب دهانش نیمه باز مانده بود فریاد بر آورد ای غریبه ها شما کیستید و در خانه من چه میکنید؟
گفتم ای مرد شریف ما در این دشت و کوهسار راه خود را گم کرده ایم و از فرط خستگی و به گمان اینکه در این کلبه کسی زندگی نمیکند برای لحظه ای استراحت وارد آن شدیم و حال اگر اجازه دهی اینجا را ترک مینمائیم و به دنبال کار خود میرویم
مرد پیر که کمی آرامش یافته بود جلوتر آمد و گفت گمان کردم که شما راهزنید پس اگر به قصد استراحت به کلبه من آمده اید بسیار خوش آمدید
سپس به ما گفت تا بنشینیم و چون دید گرسنه ایم برایمان غذای مختصری آورد
پس از صرف غذا از او تشکر کرده و برخاستیم تا کلبه او را ترک کنیم اما پیرمرد به ما گفت فرزندانم شب نزدیک است و اینجا در شب راه ها پر از خرس و گرگهای وحشی است و بیم آن دارم که به شما آسیب رسانند کمی صبر کنید تا پسرم که در مزرعه مشغول کار است برگردد تا او را که با حیوانات وحشی اینجا دوستی و مودت دیرینه دارد همراه شما کنم تا شما را در شهر به منزل برساند ....