به ما کمک کردند شوخ‌طبعی‌مان را همان‌طور که به دنبال پنیر جدید می‌رفتیم حفظ کنیم.
ریچارد گفت:
تو همه‌ی این‌ها را از یک داستان کوچک فهمیدی؟
مایکل لبخند زد:
- فقط از داستان نه، بلکه استنباط شخصی‌مان بود که موجب عملکرد متفاوت‌مان شد.
آنجلا اعتراف کرد: من تا حدودی مثل « هم » هستم، بنابراین برای من مؤثرترین قسمت داستان جایی بود که « ها » به ترسش خندید و شروع کرد به ترسیم تصویری در ذهنش، تا جایی که خود را در حال لذت بردن از پنیر جدید دید، و همین امر از وحشت حرکت به سوی هزارتو کاست، و آن را خوشایندتر کرد و سرانجام‌ها به نتیجه بهتری رسید. این همان کاری است که من اغلب دلم می‌خواهد انجام دهم.
فرانک پوزخند زند:
- پس حتی « هم »ها هم بعضی اوقات می‌توانند فایده‌ی تغییر کردن را بفهمند.
کارلوس خندید:
- مثل فایده‌ی حفظ کردن شغل‌شان.
آنجلا افزود:
- یا حتی کسب یک ترفیع.
ریچارد که در تمام مدت مذاکره اخم کرده بود، گفت:
- رئیسم اخیراً به من می‌گوید که سازمان احتیاج به تغییر دارد. اما من فکر می‌کنم منظورش اینست که من به تغییر احتیاج دارم. ولی من نخواستم بپذیرم و گمان می‌کنم هرگز نفهمیدم واقعاً پنیر جدیدی که او سعی می‌کرد ما را به آن طرف هدایت کند چه بود؟ یا چگونه من می‌توانستم از آن سود ببرم.
ریچارد با تبسم گفت:
- باید اعتراف کنم که تصور دیدن پنیر جدید و لذت بردن از آن برایم خوشایند است. چون به این ترتیب، همه چیز ساده تر به نظر می رسد. انسان وقتی می بیند که چگونه می تواند شرایط را بهتر کند، بیشتر به تغییر علاقمند می شود. شاید بتوانم در زندگی شخص ام، از این موضوع استفاده کنم.
او اضافه کرد:
- به نظر می‌رسد بچه‌های من فکر می‌کنند هیچ‌چیز نباید در زندگی‌شان تغییر یابد. فکر می‌کنم آنها مانند « هم » رفتار می‌کنند، و به همین دلیل عصبی‌اند و احتمالاً از آینده می‌هراسند. شاید من تصویر واقعی پنیر جدید را برای آنها ترسیم نکرده‌ام. احتمالاً به این علت که من خود نیز آن را نمی‌بینم.
گروه کاملاً ساکت بود، و چند نفری به زندگی شخصی‌.شان فکر می‌کردند.
جسیکا گفت:
- خب، بیشتر افراد این جا درباره‌ی شغل‌شان صحبت کردند، اما همان‌طور که من به داستان گوش می‌دادم درباره‌ی زندگی شخصیم فکر کردم. تصور می‌کنم رابطه‌ی فعلی من پنیر کهنه است که مقدار زیادی کپک ناجور روی آن را پوشانده است.
کوری از روی موافقت خندید:
- من هم همین‌طور، احتمالاً احتیاج دارم از یک رابطه بد، خود را رها سازم.
آنجلا موافقت کرد:
- یا شاید پنیر کهنه فقط رفتار کهنه ما باشد. آنچه ما واقعاً احتیاج داریم ار آن رها شویم همین رفتاری است که سبب رابطه‌ی بد ما می‌شود. پس بهتر است عاقلانه‌تر عمل کنیم.
کوری پرید و گفت:
- آی خوب گفتی! پنیر جدید یک رابطه‌ی جدید است با همان شخص.
ریچارد گفت:
- من رفته رفته متوجه می‌شوم مفهوم این داستان از آنچه که فکر می‌کردم بیشتر است. من از این طرز فکر که به جای گذشتن از رابطه، بهتر است از رفتار کهنه بگذریم خیلی بیشتر خوشم می‌آید.
تکرار همان رفتار همیشگی، باعث نتیجه تکراری می‌شود. در مورد کار هم همین مسئله صدق می‌کند. شاید من باید به جای تغییر شغل، روش کار خود را تغییر دهم. احتمالاً اگر تا به حال این کار را کرده بودم موقعیت بهتری داشتم.
سپس، بکی که در شهر دیگری زندگی می‌کرد اما برای تجدید دیدار آمده بود، گفت:
- همان‌طور که به داستان و زندگی‌های دیگران گوش می‌کردم مجبور شدم به خودم بخندم. من برای مدت‌های طولانی مثل « هم » بودم، مِن و مِن ( hem ) می‌کردم و از تغییرمی‌ترسیدم، و متوجه این نبودم که چطور دیگران هم همین کار را می‌کردند.
متأسفانه بدون این‌که خودم بفهمم، این را به بچه‌هایم هم منتقل کرده‌ام. اکنون که درباره‌ی آن فکر می‌کنم پی می‌برم که تغییر واقعاً می‌تواند ما را به جایی جدید و بهتر راهنمایی کند؛ اگر چه ما در آن زمان از آن وحشت داریم. من زمانی را به یاد می‌آورم که پسر ما در سال دوم دبیرستان بود و شغل همسرم ما را ملزم کرد که از ایالت ایلی نویز به ایالت ورمونت برویم.
پسرمان از این‌که مجبور بود دوستانش را ترک کند، ناراحت بود. او شناگری برجسته بود ولی مدرسه‌اش در ورمونت تیم شنا نداشت. به همین دلیل از این جابجایی عصبانی بود. اما پس از مدتی عاشق کوه‌های ورمونت شد؛ اسکی را شروع کرد و به تیم اسکی کالجش ملحق شد و حال با رضایت خاطر در کلرادو زندگی می‌کند.
اگر این داستان پنیر را قبلاً شنیده بودیم می‌توانستیم خانواده‌هایمان را از مقدار زیادی فشار عصبی نجات بدهیم.
جسیکا گفت:
- من به خانه می‌روم تا این داستان را برای خانواده‌ام تعریف کنم. از فرزندانم می‌پرسم که آنها فکر می‌کنند من کدام هستم؟ اسنیف، اسکری، « هم » یا « ها »؟ و هم این که خودشان کدام‌اند؟ ما می‌توانیم درباره‌ی آن چه که حس می‌کنیم پنیر قدیمی خانواده‌ی ماست و آن‌چه که می‌تواند پنیر جدید ما باشد، صحبت کنیم.
ریچارد گفت:
- فکر خوبی است.
همه از این مسئله تعجب کردند؟ حتی خودش. سپس فرانک عقیده اش را گفت:
من تصمیم دارم بیشتر مثل « ها » باشم. با پنیر حرکت کنم و از آن لذت ببرم.
تصمیم دارم این داستان را به دوستانی که نگران ترک ارتش‌اند بدهم و به آنها نشان دهم که تغییر چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. فکر می‌کنم به بحث خوبی منجر شود.
مایکل گفت:
- بسیار خوب، بله، به این طریق ما تجارت خود را بهبود بخشیدیم، درباره‌ی آن چه که از داستان دستگیرمان شد و این دکه چطور می‌توانیم آن را برای بهبود وضعیت خود به کار بریم چندین مذاکره داشتیم، عالی بود، برای این که ما زبانی را یافته بودیم که با ان به نحو خوشایندی می‌توانستیم درباره‌ی چگونگی برخورد با تغییر، صحبت کنیم و این بسیار مؤثر بود، مخصوصاً وقتی که این بحث در شرکت‌مان عمیق‌تر گسترش یافت.
ناتان پرسید:
منظورت از کلمه‌ی عمیق‌تر چیست؟
مایکل پاسخ داد:
- خب، هرچه بیشتر به درون شرکت می‌رفتیم اشخاص بیشتری را پیدا می‌کردیم که احساس می‌کردند قدرت کمتری دارند.
آنها به شکل قابل درکی از تغییری که ممکن بود از بالا تحمیل شود می‌ترسیدند. بنابراین در مقابل تغییر ایستادگی می‌کردند. به‌طور خلاصه، تغییری که تحمیلی است، مخالفت بر می‌انگیزد.
اما، وقتی که داستان پنیر بدون کم و زیاد در سازمان با همه درمیان گذاشته شد، به ما کمک کرد که بخندند، یا حداقل به وحشت‌های گذشته‌شان لبخند بزنند و به حرکت ادامه دهند.
مایکل اضافه کرد: ای کاش من این داستان پنیر را زودتر شنیده بودم.
کارلوس پرسید :
- چه‌طور؟
مایکل پاسخ داد:
برای این‌که ما آن قدر دیر متوجه شدیم به تغییر احتیاج داریم که دیگر تجارت ما به نحو بدی زمین خورده بود. آن چنان که مجبور به مرخص کردن کارمندان‌مان شدیم. همان‌طور که قبلاً گفتم، تعدادی از آنها خم دوستان خوب ما بودند.
این برای همه‌ی ما مشکل بود. در هر صورت چه آنهایی که ماندند و چه اغلب آنهایی که رفتند، گفتند که داستان پنیر، به آنها کمک کرد تا به اوضاع به گونه‌ای دیگر بنگرند و آن را بهتر تحمل کنند.
آنهایی که مجبور به رفتن و جستجوی شغل جدیدی شدند، گفتند در آغاز درک اوضاع جدید برایشان مشکل بوده است اما، یادآوری این داستان به آنها کمک بزرگی کرد.
آنجلا پرسید:
بیشتر چه چیزی به آنها کمک کرد؟
مایکل جواب داد:
به من گفتند بعد از آن که بر ترس‌شان غلبه کردند، بهترین چیز پی بردن به این نکته بود که پنیر جدیدی خارج از این‌جا در انتظارشان است. گفتند که تجسم تصویری از پنیر جدید، و موفقیت‌شان در یک شغل جدید، به آنها احساس خوبی می‌داد و کمک‌شان می‌کرد که در مذاکرات مربوط به کارشان موفق‌تر باشند.