تحمل...
سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
می دونی که چقدر دوست دارم؟
و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند