در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید

هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید



در گل و لای خیالم نفسم بند آمد

دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید



دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود

او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید



عاشقش بودم و او هم به نظر عاشق بود

ظاهرا عشق ! ... و شاید هوسی زشت و پلید



دلم از لطف نگاهش پُرِ زیبایی شد

گل نیلوفر من صورتی و زرد و سفید



گل نیلوفر من رقص کنان بر امواج

او فقط حالِ دلِ زار مرا می فهمید



بین ما فاصله ای بود به نام "مرداب "

عقل میگفت : "از این فاصله باید ترسید"



عشق میگفت : "به دریا بزنم قلبم را "

عشق پیروز شد و عقلِ مرا ، دل دزدید



دل به دریا زدم و راهی مرداب شدم

آن قدمزار پر از وحشت و لرز و تردید



آن قدم زار پر از دلهره و دلتنگی

آن قدمزار پر از شهوت و شوق و امید



عازم عشق شدم ، فاصله را پیمودم

تا رسیدم ... دیگری ، آن گل زیبا را چید



در خودم غرق شدم ... دست به جائی نرسید

هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید ...



در گل و لای خیالم نفسم بند آمد

دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید ...



سالیانی ست که از مردن من میگذرد

من مدفون شده در قعر سکوتی جاوید