درد بی درمانیست... این تنهایی مزمن
تا میخواهی تمرین نفس کشیدن کنی
خراب میشود بر حلقومت
دست بر سینه ات میکند
لب هایت را از گوشه ها به پایین می کشد
چانه ات میلرزد , چشمانت نم می دهد
درد عجیبی راه میکشد از قفسه ی سینه ات تا انگشتان دست چپت
تمام این سرخ و سفید شدنها و تقلا ها شاید دقیقه ای طول نکشد...
آنوقت است که پهنای صورتت بارانی می شود
تار میشود چشمانت از خطوط موازیه خاطرات به خاک نشسته
که مثل حصاری پوشانده است طراوت , دنیا را
در مدار, تکراری های کش دارش...
چیست این تنهایی؟!بشکن دیوار سکوتم را
من که آغوش گشوده ام برای آتشبازیه چشمانت!
چرا دریغ میکنی دستانت را؟!!