دوست دارم
که بپوشی رخ همچون قمرت


تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت




جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش



گر در آیینه ببینی برود دل ز برت




جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت




کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت




راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد




تا نباید که بشوراند خواب سحرت