دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
اي رشک ماه و مشتري با ما و پنهان چون پري
هر جا روي تو با منی اي هر دو چشم و روشنی
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
اي طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
اي باغبان اي باغبان در ما چه درپیچیده اي
اي نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
با روي همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
اي تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
امروز اي شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید اي صنم
اي یوسف آخر سوي این یعقوب نابینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
اي موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
خورشید پیشت چون شفق اي برده از شاهان سبق
اي جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن
تا برده اي دل را گرو شد کشت جانم در درو
اي تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام
نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن
اي قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
اي خسرو مه وش بیا اي خوشتر از صد خوش بیا
امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
خوش خوش کشانم می بري آخر نگویی تا کجا
خواهی سوي مستیم کش خواهی ببر سوي فنا
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
اي که چه باد خورده اي ما مست گشتیم از صدا
گر برده ایم انگور تو تو برده اي انبان ما
باخویش کن بی خویش را چیزي بده درویش را
بر زهر زن تریاق را چیزي بده درویش را
ما را تو کن همراه خود چیزي بده درویش را
با ما چه همره می کنی چیزي بده درویش را
نی دلق صدپاره کشان چیزي بده درویش را
هم راز و هم محرم تویی چیزي بده درویش را
خار از تو نسرین می شود چیزي بده درویش را
سلطان سلطانان من چیزي بده درویش را
منگر به تن بنگر به من چیزي بده درویش را
بر عشق جان افشان کنم چیزي بده درویش را
وین کار را یک سون کنم چیزي بده درویش را
خود را بگو تو چیستی چیزي بده درویش را
تو محتشم او محتشم چیزي بده درویش را
اي عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
یعقوب مسکین پیر شد اي یوسف برنا بیا
گاوي خدایی می کند از سینه سینا بیا
در گور تن تنگ آمدم اي جان باپهنا بیا
زان طره اي اندرهمت اي سر ارسلنا بیا
اي دیده بینا به حق وي سینه دانا بیا
دل داده ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
اول تو اي دردا برو و آخر تو درمانا بیا
اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد لا بیا
دي بر دلش تیري بزن دي بر سرش خارا بیا
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
اي آب و اي آتش بیا اي در و اي دریا بیا