گرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
رفتم به وادي دگر باقی تو فرما اي پدر

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
در مرگ هشیاري نهی در خواب بیداري نهی
سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
اي جان جان جزو و کل وي حله بخش باغ و گل
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم ري و بی و نون را کردست مقرون با الف
لبیک لبیک اي کرم سوداي تست اندر سرم
هرگز نداند آسیا مقصود گردش هاي خود
آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند
خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما

چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها
بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش
بنما تو لعل روشنت بر کوري هر ظلمتی
با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
گر نی که کورندي چنین آخر بدیدندي چنان
چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود
زین رو همی بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
گر صبر کردي یک زمان رستی از او آن بدلقا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
اي همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما
از زعفران روي من رو می بگردانی چرا
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
بی شمع روي تو نتان دیدن مر این دو راه را
کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس الضحی
بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
تا درنیندازي کفی ز اهلیله خود در دوا
بی تو کجا جنبد رگی در دست و پاي پارسا
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
زان سیلشان کی واخرد جز مشتري هل اتی
وي کوفته هر سو دهل کاي جان حیران الصلا
آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ آسیا
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد ز جا
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا
تا برکنم از آینه هر منکري من زنگ ها
در هر قدم می بگذرد زان سوي جان فرسنگ ها
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ ها
کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ ها
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ ها
تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ ها
هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ ها
زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ ها