شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبيب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد آوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسى صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمى همچو نى من گفتنيها گفتم ى
هر آه او از هم زبانى شد جدا بى زبان شد گر چه دارد صد نوا
چون آه گل رفت و گلستان در گذشت نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذش ت
جمله معشوق است و عاشق پرد هاى زنده معشوق است و عاشق مرده اى
چون نباشد عشق را پرواى او او چو مرغى ماند بى پر، واى او
من چگونه هوش دارم پيش و پس چون نباشد نور يارم پيش و پ س
عشق خواهد آاين سخن بيرون بود آينه غماز نبود چون بود
آينه ت دانى چرا غماز نيست ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيس ت
بشنويد اى دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آ ن
حكايت عاشق شدن پادشاه بر آنيزك و بيمار شدن آنيزك و تدبير در صحت او


بود شاهى در زمانى پيش از اين ملك دنيا بودش و هم ملك دين
اتفاقا شاه روزى شد سوار با خواص خويش از بهر شكار
يك آنيزك ديد شه بر شاه راه شد غلام آن آنيزك جان شا ه
مرغ جانش در قفس چون مى طپيد داد مال و آن آنيزك را خريد
چون خريد او را و برخوردار شد آن آنيزك از قضا بيمار شد
آن يكى خر داشت، پالانش نبود يافت پالان گرگ خر را در ربود
آوزه بودش آب مى نامد به دست آب را چون يافت خود آوزه شكست
شه طبيبان جمع آرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماس