چه مهمانان بی دردسری هستند
مردگاننه به دستی ظرفی را چرک می کنندنه به حرفی دلی را آلودهتنها به شمعی قانعندو اندکی سکوت…
*** بی تونه بوی خاک نجاتم دادنه شمارش ستاره ها تسکینمچرا صدایم کردیچرا ؟
سراسیمه و مشتاقسی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدینشان به آن نشانکه دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشتو عصرعصر والیوم بودو فلسفه ***
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه میکنند…