به آب مینگرم...چه زیباست...عمر بر باد رفته ام را به رخم میکشد...روز های خوش به قلبم چنگی می اندازد؛در آن حالت بارانی تبسمم میشود تلخ ترین نقطه صورتم...آب رودخانه هنوز در جریان است اما زندگیه من مانند کتابی که خواننده فصل های خوب را تند ورق زده و خوانده اما حال که به روز های تلخ و سخت رسیده آرام میخواند...انگار قصد گذشت ندارد.
روزگاری بود که با طرب میگذشت؛کامل در خاطرم هست...در کنار همین رود خانه با او نشسته بودم...از خاطراتش میگفت وسطش مسر ای به دلم نشست:
حیف این عمر عجب میگذرد
عجب میگذشت...آنچنان تند که گویی برق بود بادی طوفانی و زود گذر بود...او زیر خاکست و حال من بعد از هشت سال با خاطر او میخندم،میگریم،بغض میکنم و تلخ میخندم...مانند زندگیم:)