چشمم به طاهر میفته که با چشمهای سرخ شده به سروش زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی داره خودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه... که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره... معلومه خیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعا داشتی بهش دست درازی میکردی؟
سروش به چشمهای سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگه
سیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه... طاهر با چشمهای سرخ شده نگاشو از سروش میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناک شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن.... دوست ندارم با طاهر تنها بشم... طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره... نفسی از سر آسودگی میکشم... مانتوم رو از روی زمین برمیداره ... با دیدن مانتوی پاره ام به سمت دیوار میره و مشت محکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتـــــــــی
چند باری به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو با خودت نکن
اما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش... خیلی نامردی... خیلی خیلی نامردی
بعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روی دیوار سر میخوره و روی زمین میشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزای گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...
سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر...
طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... اگه امروز کاری به سروش ندارم از روی بی غیرتیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن
بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکست
سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
طاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره... چون برای جلوگیری دعواهای احتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشه
طاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... ترنم رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزی ازش مونده...
با دادی بلندتر میگه: سروش با توام؟... میگم مگه چیزی ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازات شد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندی.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده ای... میخوای از کی انتقام بگیری؟... از ترنم؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست... این دختر اصلا هیچی نیست... سروش اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... از لحاظ مالی ساپورت میشدی... سرسار از محبت اطرافیانت بودی... اما ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباه...
اشک تو چشمام جمع میشه
سیاوش: طاهر به خدا شرمندتم
طاهر پوزخندی میزنه و میگه: تو چرا؟
سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادم
طاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرم میاوردی؟... بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رو مقصر میدونستم... ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت
باز صورتم از اشک خیس شده... سروش با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرم به خاطر دل شکسته ام... به خاطر روح داغونم... به خاطر جسم کتک خورده ام... نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه باز هم باورم نکرد... باز هم خردم کرد... باز هم قلبم رو شکست
سیاوش با لحنی غمگین میگه: طاهر الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده
تو دلم میگم: شاید به جسمم تعرض نشد اما آیا چیزی از روحم باقی موند؟
حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شد
صدای طاهر رو میشنوم که با داد میگه: سیاوش تو دیگه چرا؟ اگه کسی با سها این کارو کنه به همین راحتی ازش میگذری..
یعد با صدای بلندتری میگه: آره؟