مهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟
-تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتم
با مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میای؟
-چهار خوبه؟
مهربان: آره... منتظرتما
-باشه گلم... حتما میام
مهربان با عصبانیت میگه: وای ترنم بیچاره شدم؟
با ترس میگم: مهربان چی شده؟
مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنم
خندم میگیره
مهربان با حرص میگه: کجای حرفم خنده داره؟
با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده
مهربان: آقای رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودی اشغال کنم
میدونم راست میگه.... آقای رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیره
با مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بود
مهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاری نداری؟
-نه خانمی... مواظب خودت باش
مهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظ
زمزمه وار میگم: خداحافظ
مهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکت زنگ زده بودم...
خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ی دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدی..
دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراری تماس میشم... همین که صدای مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقای رمضانی کار داشتم
با خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتی
میخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنم
به تختم میرسم... روی تختم میشینمو منتظر برقراری تماس میشم
بعد از چند لحظه صدای آقای رمضانی رو میشنوم
آقای رمضانی: بله؟
-سلام اقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟
با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم
خنده ای میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبه
زمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شده
آقای رمضانی: چیزی گفتی دخترم؟
-نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتم
آقای رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد
ته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفته
بهت زده میگم: چی؟
آقای رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد
با ناراحتی میگم: چی میگفت
آقای رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده
تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟
با ناراحتی میگم: اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم
وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟
با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم
عصبانی میشه و با داد میگه: چــــــــی؟
با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام
با عصبانیت میگه: آخه چرا؟
با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه
برای اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟
با خجالت میگم: درسته
لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمیتونی تو شرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدی انگار من قول دادم
میخوام بگم من که قراردادی امضا نکردم...
اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد
-اما
آقای رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ی بدقولیه منه...
دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفت میگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز
آهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته... خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده... واقعا سخته
با ناراحتی میگم: ولی
با تحکم میگه: ترنم
به رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن
با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید
لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام
لبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتار میکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..
زمزمه وار میگم میدونم
یه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدی به این فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟