چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ی فضاها و شخصیتها جلوی چشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم... انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صدای عصبیش تو گوشم میپیچه
سیاوش: منتظرم
همه ی اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادی زنده به نظر میرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم
-سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟
سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم
- سیاوش من حرفات رو درک نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5 سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوی چشمام میبینم که اخمام تو هم رفته
-سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامید شدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته
چشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذی رو جلوم میگیره... با ناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکای صورتم رو پاک میکنمو یه خورده آرومتر میشم
دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده
با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم
دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم
-سیاوش خیلی داری تند میری... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بیگناه رو بازی میکنی...
-سیاوش تو رو خدا آرومتر...
سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هر چیزی که خوشم میومد...
توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود... من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود
نمیدونم توی اون روز توی اون لحظه توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام میکرد
هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود.... اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود... همون لحن.. همون بیان... باورم نمیشد... بازی کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم
دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفا
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی
چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند میخوندم
همینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم با بدبختی گریه و زاری میکردم
سیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاری میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوری سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی میگیره...
با صدای دکتر به خودم میام
دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش