دکتر: بعدش سروش چیکار کرد؟
-با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونه دور شد... معلوم بود مقصدی نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد... حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچی نمیگفت... نه دادی نه فحشی نه فریادی نه سرزنشی نه کتکی هیچی... تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به رو به رو خیره شده بود و ماشین رو میروند... بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارک کرد... میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفت:« الان نه ترنم»... با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی نزنم تا یه خورده آروم بشه... اون هم سرش رو روی فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت... معلوم بود از درون داره خودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم... شاید اگه کسی توی اون لحظه سروش رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زمان دیگه ای ناآرومتره... تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه... میدونستم بیشتر از همیشه از دست من دلخوره... نه برای ایمیلا... نه برای عکسا... نه برای اینکه تو اون لحظه تو آغوش سیاوش رفتم فقط به خاطر یه چیز و اونم بدقولی... من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم... اما مخفی کردم و سروش رو آزردم... حدودای یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره سروش به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم و من هم همه چیز رو گفتم... آره آقای دکتر... همه چیز رو گفتم... سروش فقط گوش کردو در آخر گفت... اصلا ازت انتظار نداشتم...
اشک از گوشه ی چشمام سرازیر میشه... چشمامو میبندمو حضور دکتر رو فراموش میکنم... خودم رو توی ماشین میبینم... سروش کنارمه و به اندازه ی همه ی دنیا ازم دلخوره
-سروش به خدا ترسیدم
سروش: من بهت اعتماد کردم ترنم... آزادت گذاشتم تا خودت همه ی مسائل رو بهم بگی
-به خدا............
هنوز دادش تو گوشمه
سروش: خفه شو ترنم... فقط خفه شو... امروز این توهین هایی که به تو شد در اصل من رو زیر سوال برد... میفهمی؟... با هر حرفی که در موردت میزدند من میشکستم... اگه از اول به من میگفتی اجازه نمیدادم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته
-به خدا ترسیدم
سروش: از چی ترسیدی؟... ها... به من بگو از چی ترسیدی؟... از اینکه کتکت بزنم... که باهات بدرفتاری کنم؟... تا حالا از من رفتار این چنینی دیده بودی که اینطور برداشت کردی؟
-این طور برداشت نکردم سروشم
سروش: پس از چی ترسیدی؟
همونجور که اشک میریختم جواب دادم
-ترس من از فحش و بد و بیراه نبود... ترس من از کتک و سیلی و این حرفا هم نبود... من از ازدست دادنت ترسیدم... ترسیدم که تو هم مثله سیاوش برخورد کنی... از عکس العملت ترسیدم
هنوز هم اشکی که از گوشه ی چشم سروش سرازیر شد مثلی خنجری قلبم رو تیکه پاره میکنه
سروش: ترنم آخه چرا بهم اعتماد نکردی؟... من که همه جوره باهات راه اومدم پس چرا باورم نکردی؟... من کی مثله داداشم عمل کردم که این باره دوم باشه
اون لحظه با هق هق جواب میدادم.. اصلا نمیدونم چه جوری متوجه ی حرفام میشد... از بس هق هق میکردم حرفام واضح شنیده نمیشد
-شرمندتم سروش... تو رو خدا ببخش
سروش: چند بار ترنم؟... چند بار ببخشم... من باید اینجوری بفهمم؟
-به خدا امروز میخواستم بهت بگم
سروش: یه هفته از جریان گذشته و تو تازه میخواستی امروز بهم بگی... این بود جواب اعتمادم
-سروش تو رو خدا تو یکی باورم کن... میدونم اشتباه کردم ولی....
سروش: میدونم... ولی یادت باشه به این راحتیا بخشیده نمیشی... فعلا میخوام اون آدم عوضی رو پیدا کنمو بفهمم هدفش از این کارا چیه؟...
-سرو.......
سروش: هیچی نگو ترنم... اینبار بهت سخت میگیرم تا واسه ی همیشه یادت بمونه که حق نداری هیچی رو از من مخفی کنی... از بس از اشتباهاتت راحت گذاشتم سرخود شدی... اگه از روز اول بهم حقیقت رو میگفتی کارمون به اینجا نمیکشید...
-میتر.......
سروش: بله بله.. میدونم خانم میترسیدن... اما با یه ترس بیجا باعث شدی امروز بهت تهمت بزنند... میدونی اون لحظه چه حالی داشتم؟... فکر میکنی واسه خودم ناراحت بودم؟... اگه اینجور فکر میکنی باید بگم خیلی احمقی... من امروز از خرد شدن تو شکستم... از اشکهای تو داغون شدم... از نگاه های پر از تردید دیگران عصبی شدم...
-سروش به خدا خیلی شرمنده و پشیمونم
سروش: شرمندگی و پشیمونیت کجای مشکل امروز رو حل میکنه؟
اون لحظه هیچ جوابی برای حرفای منطقی سروش نداشتم... سکوت کردمو سروش هم تا میتونست از من و رفتاری که در پیش گرفته بودم گله کرد
یاد حرفای آخرش میفتم
سروش: از اونجایی که جدیدا خیلی بی پروا عمل میکنی تا حل شدن این مشکلات اخیر خودم میبرمت بیرون و خودم هم برمیگردونمت... بدون اجازه ی من حق نداری پات رو از خونه بیرون بذاری
چشمامو باز میکنمو دکتر رو میبینم که با نگرانی بهم زل زده و هیچی نمیگه
لبخندی مینزنمو ادامه میدم: حقم بود آقای دکتر... واقعا حقم بود... من باید به سروش میگفتم ولی پنهون کاری کردم
دکتر: هر کسی ممکنه یه جاهایی اشتباه کنه
-کار من خیلی بیشتر از یه اشتباه بود... سیاوش، بنفشه، ماندانا همه و همه اصرار داشتن که بگم ولی من نگفتم...باز هم نگفتم... لعنت به من
دکتر: تو که میگی گفتن و نگفتنش فرقی نمیکرد
-آره... فرقی نمیکرد... چون صد در صد با مدارک بعدی که اون طرف رو میکرد همه بهم شک میکردن... حتی اگه اون مدارک هم تاثیری نداشت صد در صد باز هم دست به کار میشد... اون طرف کمر به نابودیم بسته بود... ولی من یه عاشق بودم... حق نداشتم در بدترین شرایط هم چیزی رو از عشقم مخفی کنم... همه میگفتن کارت اشتباهه... خودم هم میدونستم نگفتنم اشتباهه ولی باز ادامه میدادم... حالا که فکر میکنم میبینم کار من اشتباه نبود حماقت محض بود... اشتباه در صورتی اشتباهه که ندونی ولی وقتی دونسته مرتکب اشتباهی میشی داری حماقت میکنی
دکتر: ولی سروش باورت کرد... بهت شک نکرد.. فقط ازت دلخور شد
- درسته... ولی همین که ناراحتش کردم همین که دلخورش کردم همین که اشکی رو از گوشه ی چشمش سرازیر کردم... دلم رو آتیش میزنه...بعضی مواقع با خودم میکنم
شاید اگه مخفی کاری نمیکردم سروش هیچوفت بهم شک نمیکرد هر چند یه حدسه ولی مطمئنم حماقتهای خودم هم در عکس العمل سروش نقش داشته... خودم هم دیگه نمیدونم اگه حماقتهام نبود باز هم زندگیم این میشد یا نه... خیلی وقتا با خودم میگم هدف اصلی من بودم... چون به جز عکسا بقیه مدارک هم بر علیه من بود... اگه قرار بود سیاوش هم به همراه من خراب بشه باید بر علیه اون هم مدرکی ارائه میشد... سیاوش در حاشیه بود قربانی اصلی ماجرا من بودم... واسه همین هم هست که سیاوش در دادگاه دیگران تبرئه شد ولی من در ذهن همه یه خائنه گناهکار باقی موندم