دکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزی نگفتی؟
-چرا فکر میکنید چیزی نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرد
دکتر: چه جوری فهمیدی؟
-یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزای سختی رو میگذروندم... هیچ مدرک یا دلیل قانع کننده ای نداشتم... سروش هم خطش رو عوض کرده بود... از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه ای که توش زندگی میکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهام برخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یه روز به صورت اتفاقی با پسربچه ای رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود... نمیدونم اون فرد یکی از دوستای ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانه شخصی توی خونه ی ما بوده که هیچ اثری از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اون طرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشته
دکتر: چرا؟
-چون اگه یکی از دوستای ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود... چه میدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباهه
دکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟
-اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صدای گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب به پسر بچه ای که کنار دیوار خونه ی ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش رو پرسیدم و فهمیدم جلوی خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از توی کیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روی دستش زدم
نگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روی عادت همیشه چند تا چسب زخم توی کیفم میذارم
لبخندی میزنه و چیزی نمیگه
ادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمش راحت شد بهش کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... امیر هم آدرس چند کوچه اون طرف تر رو داد...
دکتر: امیر؟
لبخندی میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش امیر بود
دکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه
-داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ی امیر توی راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت... من هم برای اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روی دستش نیفته... یه کیک که برای صبحونه توی کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسه ی خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سری تکون دادو شروع به خوردن کیکش کرد
دکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه
-سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیای بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زود میبخشن... همه ی تصمیم گیری هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستن
دکتر: درسته... دنیای بچه ها زیادی پاکه
-شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکن
دکتر سری تکون میده و میگه: حق با توهه
لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
دکتر: شرمنده که توی حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ی غریبه نشون دادی متاثر شدم... لطفا ادامه بده
-وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنی
نگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در مورد مسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازی فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیده بودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه های کوچه ی خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیر باهاشون فوتبال بازی کنه... امیر هم اکثرا تو کوچه ی ما پلاس بود و با بچه های کوچه ی ما بازی میکرد... چون تعداد پسربچه های هم سن و سال امیر تو کوچه ای که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو به کوچه ی ما برسونه... امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم... خیلی وقتا یواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روی کنجکاوی صدای بلند دو نفر توی کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنم
اون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟
از یادآوری لحن فیلسوفانه ی امیر خندم میگیره
دکتر: چی شد؟ چرا میخندی؟
-آخه طوری جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معمای دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیک ازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم
دکتر هم لبخندی میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟
حرفای امیر تو گوشم میپیچه:«مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو راضی کرده بودم تو کوچه ی شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ی بچه ها بازی کنم... خونه ی حسن و علی اینا نزدیک خونه ی شماست اکثرا نزدیکای خونه ی شما قرار میذاریمو همون اطراف بازی میکنیم... صبح زود جلوی خونه ی شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه های دیگه بریم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتون خارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختای اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علی رسیدن... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه های دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با هم فوتبال بازی کردیم... موقع برگشت هیچکس توی کوچه نبود... همه ی بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازی به خونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توی خونه تنهام و خواهر و برادری ندارم از خونه بدم میاد... واسه ی همین هم بیخیال به قوطیه خالی ای که جلوی پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمت خونمون حرکت میکردم که با شنیدن صدای دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... کلا قوطیه خالی رو بیخیال شدمو از روی کنجکاوی به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا، صدای صحبت دو تا دختره که جلوی در خونه ی شما داشتن در مورد مسئله ای بحث میکردن»
با صدای دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزی حرف میزد که ترانه خودکشی کرد
-مطمئن نیستم شک دارم
دکتر: دلیل اینکه تا حدی این فکر رو داری که اون چیزی که امیر دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟
-وقتی فهمیدم مشاجره ای که شکل گرفته جلوی در خونه ی ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیر در مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجرای تهمت و این حرفا ترانه با کسی مشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یا مشاجره ای اون هم جلوی در خونمون داشته باشه
دکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهای دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه و ترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه
- ببینید آقای دکتر من نمیخوام برای تبرئه ی خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل از مرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشته
دکتر با کنجکاوی میگه: و اون دلیلا چی هستن؟
-امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته تو تن ترانه دیده بودم... دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توی چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیر پرسیدم بهم گفت قهوه ای بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزای آخر که ترانه بی حوصله بود حوصله ی آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ی من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرا میگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگه اون یه ماه رو...
دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توی همون روز اتفاق افتاده باشه
سری تکون میدم
دکتر: اما امکانش کمه
-نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیاده
دکتر: چی؟
- اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ی کوچولوی پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اون روزی که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه به حرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال و روزم خیلی خراب بود... ولی با همه ی اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدر من اونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیف پولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و از طرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفت مطمئنه این زن همونیه که جلوی در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه ای بوده و از اونجایی که توی عکس ترانه لنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرد