شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم...سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند... هردوشون به رو به رو خیره شدن
سرجام وایمیستم
اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند... به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده
سیاوش: سروش باید بریم
سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم... اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه... سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه
بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره
دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره
با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم
اشکان با تعجب میگه: کی رو؟
-منصور رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم
سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه
-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم
-سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........
با داد میگم: خفه شو سیاوش... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده.....
وسط حرفم میپره
سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری
با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش... حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم منصور از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....
سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود آلاگل رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان ترنم نیست... الان اون زیر خاک خوابیده... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟... با عرو............
فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش... تمومش کن... عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟
سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....
دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه
اشکان: سیاوش
با اینکه مشکل از سیاوش نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من --زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام
سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: سیاوش من ترنم رو میخوام
سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه
اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی
سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...
-ایکاش من هم زنده نمیموندم
اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش
-بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش ترنم برم...
اشکان: سروش اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت
-پس خودم چی؟
جوابی واسه ی سوالم نداره
با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمیکشه خیلی سخته
سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری
متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...
با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست... اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی
با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند... نمیتونم
-چه جوری باور کنم دیگه نیست... چه جوری
سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم
سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟
اشکان: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون
چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس... من خوبم
اشکان: سروش
-با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... ترنم... که اون هم جز آرزوهای محاله
دلم تنهایی میخواد...
-سیاوش به سمت آپارتمان من برو
سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند
اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
-احتیاج به تنهایی دارم
سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن
با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه
اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره
اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست
-توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟... ان همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم... دلم هم نمیخواد بفهمم... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه
باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره...
-ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم
اشکان: سروش
خودم رو از آغوشش بیرون میکشم
-اشکان بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی
اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن
سیاوش: امشب بیا خونه ی ما... پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن
اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام
سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره
اشکان: سروش
با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم
اشکان: همه چی درست میشه
زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم
با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن
میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن... همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود
با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه