-میگم آلاگل میدونه.....
بابا: تو چه غلطی کردی؟... رفتی به اون دختره ی بیچاره چی گفتی؟
-همین چیزی که به شماها گفتم
مامان بیحال تر از قبل میشه و زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره آلاگل
نگاهی بهشون میندازم.... انگار باورشون نمیشه که خود آلاگل همه چیز رو میدونه...
-مادر من اگه از روی دلسوزی باهاش بمونم اون موقع آلاگل خوشبخت میشه؟
...
وقتی میبینم جواب نمیدن ادامه میدم: نه به خدا اون موقع هم به جز بدبختی چیزی نصیبش نمیشه... پس بذارین آزادش کنم
مامان: از اول هم اشتباه کردم برات خواستگاری رفتم
بابا: من که بارها و بارها بهت گفته بودم ولی جنابعالی گوشت بدهکار نبود
مامان: منه احمق فکر میکردم آقا واقعا از آلاگل خوشش اومده نگو داشت همه مون رو به بازی میداد
بابا فقط سری به نشونه ی تاسف تکون میده و مامان ادامه میده: سروش میری از آلاگل عذرخواهی میکنی و میگی اشتباه کردی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم
سرم به شدت درد میکنه... عجیب خسته ام... از این همه کلنجار بیجا عجیب خسته ام
-مامان یه کاری نکنید واسه همیشه قید خونه و زندگی و ایران رو بزنم و ترکتون کنم... وقتی میگم نمیتونم تحملش کنم چه جوری برم بگم اشتباه کردم
بابا: واقعا برات متاسفم سروش... واقعا... برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از ما انتظار هیچ کمکی نداشته باش
سیاوش: بابا
بابا: هان؟... چه انتظاری از من داری؟... یک ساعته داریم سعی میکنیم منصرفش کنیم آقا تازه میگه من همه چیز رو گفتم تو که نامزدی رو بهم زدی اجازه گرفتنت دیگه چیه؟
سیاوش: اما........
بابا نگاه تندی بهم میندازه و ادامه میده: نمیبینی مرغ آقا یه پا داره... تا حرف میزنیم ما رو از رفتنش میترسونه
با داد سها همگی به خودمون میایم
سها: مـــامـــــان
همگی به طرف مامان هجوم میبریم... مامان از حال رفته
بابا: سها برو یه لیوان آب بیار
سیاوش: خیلی بیشعوری سروش... ببینم میتونی مامان رو به کشتن بدی
بابا نگاه تندی بهم میندازه که با اومدن سها نگاش رو با خشم از من میگیره
سها: بابا آب رو چیکار کنم
بابا لیوان رو با خشم از دست سها میگیره و چند قطره آب به صورت مامان میپاشه
مامان به زحمت چشماش رو باز میکنه و با بغض نگام میکنه
دلم براش میسوزه
اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه
زمزمه وار میگه: سروش چرا این همه اذیتم میکنی؟... تو که میدونی چقدر برام عزیزی
به آرومی تو بغلم میگیرمش و من هم با بغض میگم
-ببخش مامان... ببخش... من رو با همه ی خودخواهیهام ببخش
هیچکس هیچی نمیگه
مامان: اخه....
-مامان باور کن آلاگل با من خوشبخت نمیشه
آهی میکشه... یه آه عمیق... یه آه پر از حسرت... پر از افسوس... پر از غصه
دلم میگیره.... دلم از این همه خودخواهیه خودم میگیره