اشکان بهت زده نگام میکنه
با داد میگم: اشکان
به ناچار سری تکون میده و قفل مرکزی رو میزنه
دوباره به بازوش چنگ میزنم
-حقیقت رو میگی یا مجبورت کنم
بنفشه: ولم کن لعنتی
-اشکان با سرگرد تماس بگیر
اشکان: چی؟
-میگم با سرگرد تماس بگیر و گوشی رو به من بده... فکر کنم بدش نیاد یکی از افراد منصور تحویلش بدم
اشکان بهت زده به بنفشه خیره میشه
رنگی به چهره ی بنفشه نمونده... عجیب ترسیده... اشکان یه نگاه به من و یه نگاه به بنفشه میندازه
بنفشه: چـ ـرا حـ ـرف بیخـ ود مـ ـیزنی؟
بی توجه به حرف بنفشه رو به اشکان میکنمو میگم: اشکان متوجه شدی چی گفتم؟
اشکان به ناچار سری تکون میده و گوشیش رو از داخل جیبش برمیداره
بنفشه: شماها دارین چیکار میکنید؟
-اگه کاری نکردی پس نباید ترسی داشته باشی
اشکان شروع به شماره گیری میکنه
اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه با بغض میگه: من کاری نکردم من رو توی دردسر ننداز
-اگه کاری نکردی پس دردسری برات نخواهد داشت
اشکان دکمه ی تماس رو میزنه و گوشی رو به سمت من میگیره
بنفشه: تو رو خدا این کار رو با من نکن
اولین بوق میخوره
-پس حقیقت رو بگو
دومین بوق
بنفشه: من کار ی نکردم
سومین بوق
-بذار روشنت کنم... ترنم نمرده... میفهمی ترنم رو کشتن و تو هم توی مرگ ترنم همدستی
چهارمین بوق... چرا برنمیداره؟؟...
با هق هق میگه: من کاری نکردم لعنتی بفهم...
-چرا خانم شما خیلی کارا کردین... شما چهار سال پیش با کسایی همکاری کردین که الان قاتلای ترنم محسوب میشن
رنگ صورتش مثل گچ میشه.... دیگه هیچ شکی ندارم که خودشه... میدونم که سرگرد خودش همه ی کارا رو میکنه
نمیدونم چندتا دیگه بوق میخوره فقط با شنیدن صدای سرگرد به خودم میاد
سرگرد: به... سلام اشکان جان
میخوام حرف بزنم که بنفشه به گوشی چنگ میزنه و سریع تماس رو قطع میکنه
با گریه میگه: به خدا من نمیخواستم این جوری بشه