آیت کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره... با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
با داد میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با نفرت دستاشو از یقه ی لباسم جدا میکنم و به عقب هلش میدم
-فکر نکنم به جنابعالی ربطی داشته باشه
آیت: خیلی پررویی... به چه جراتی باز دور خواهر من پیدات شده؟
پوزخندی رو لبام میشینه
-من غلط بکنم دور و بر دختری مثله خواهر جنابعالی ول بچرخم... اگه مجبور نبودم تا چند کیلومتریش هم پیدام نمیشد
از شدت خشم دستاشو مشت میکنه و میگه: پست فطرت... در مورد خواهر من درست حرف بزن
-مگه آدمه درستیه که دربارش درست حرف بزنم
همونجور که به سمت هجوم میاره میگه: عوضی... خفه شو
سرگرد با داد میگه: آروم باشین آقا
-عوضی اون خواهرته که خودش رو به زور وارد زندگیه من کرد
سرگرد با لحن خشنی ادامه میده: آقای مهرپرور منظورم به شما هم بود
با بی تفاوتی نگام رو از آیت میگیرم و به سرگرد خیره میشم
پدر آلاگل به سمتم میاد و میگه: اگه بهت چیزی نمیگم فقط و فقط به خاطر احترامیه که برای خونوادت قائلم... کاری ندارم چرا اینجایی؟... برام هم مهم نیست فقط میخوام تو مسائلی که مربوط به آلاگله دخالت نکنی
-من هیچ علاقه ای نه به دخترتون نه به مسائل مرتبط با اون دارم ولی الان حضور من به عنوان یکی از شاکی های پرونده ی آلاگل و صد البته دخترخاله ی عزیزش لازمه
پدر آلاگل بهت زده بهم خیره میشه
آیت: چــــی؟
لیلا بهت زده نگام میکنه
یاد ترنم میفتم... نگاه غمگینش... کتکهایی که اون شب خورده بود.... کی فکرش رو میکرد آلاگل و این دختره باعث و بانیه همه ی مشکلات به وجود اومده باشن
دوست دارم با دستهای خودم حلق آویزشون کنم... در حد مرگ ازشون متنفرم.. حتی تنفر هم واژه ی کمیه واسه ی احساسی که من به این دو نفر دارم...
آیت که معلومه به زور داره خودش رو کنترل میکنه دهنش رو باز میکنه و تا چیزی بگه اما من اجازه نمیدمو همونجور که تو چشمای لعیا زل زدم از بین دندونای کلید شده میگم: من از خواهر جنابعالی و اون دختر خاله ی گرامیش که به زندگیم گند زدن و من رو مسخره خاص و عام کردن شکایت دارم... اونا با بازی دادن من و همدستی در مرگ ترنم فقط و فقط گور خودشون رو کندن
با خشم نگام رو از لعیا میگیرمو به آیت که بهت زده به دهنم خیره شده نگاه میکنم
-این رو هم مطمئن باش که به سادگی از هیچکدومشون نمیگذرم... اونا باید تاوان تمام کاراشونو پس بدن... تاوان تمام اشکهایی که ترنم ریخت... تاوان بازی دادن من... تاوان همه ی غلطهای اضافه ای که کردن تا ترنم رو گناهکار جلوه بدن... تاوان مرگ ترنم
از شدت خشم دستام مشت شده به نفس نفس افتادم... بدجور اعصابم خورد شده... وقتی یاد ترنم میفتم بدجور تحریک میشم... دوست دارم بزنم و همه شون رو لت و پار کنم... کی فکرش رو میکرد سروشی که هیچوقت دست رو زن جماعت بلند نمیکرد الان وضعش به جایی رسیده که راه به راه این کارش رو تکرار میکنه و ککش هم نمیگزه... چقدر تغییر کردم و این تغییر رو هم دختری در من به وجود آورد که الان تو یکی از این اتاقها هست و قراره بازجویی بشه... اگه دست خودم بود اونقدر لعیا و آلاگل رو میزدم تا خون بالا بیارن... حیف که باید تظاهر کنم... تظاهر به خونسرد بودن... تظاهر به آروم بودن... تظاهر به زنده بودن... این روزا فقط کارم تظاهر کردنه... حتی نفس کشیدن هم برام حکم اجبار رو داره... بدون ترنم هیچی برام واقعی نیست... چه سخته در عین دونستن واقعیت باز هم خودت رو آروم نشون بدی تا بتونی چیزی رو ثابت کنی که به حقیقت بودنش ایمان داری
خونواده ی آلاگل با دهن باز بهم خیره شدن و هیچی نمیگن... یاورشون نمیشه کسی که آلاگل رو متهم کرده من باشم
لعیا تازه به خودش میاد و شروع به داد و بیداد میکنه
لعیا: پسره ی احمق ازت شکایت میکنم... بخاطر این آبروریزی ای که راه انداختی به سادگی ازت نمیگذرم
سرگرد که میبینه محیط دوباره داره متشنج میشه با اخم نگام میکنه
زنی که کنار لعیا واستاده میخواد به زور اون رو با خودش ببره اما لعیا اجازه نمیده و همونطور به داد و بیدادش ادامه میده... سرگرد میخواد چیزی بگه که یکی از همکاراش به کنارش میاد و چیزی رو به آرومی بهش میگه