پیمان: ولی یه دختر تنها توی این جامعه با آدمای گرگ صفتی که تو خیابونا ریختن امنیت نداره
-میدونم... واسه همین هم بود که میخواستم از دوستم کمک بگیرم... تنها کسی که توی این چهار سال باورم کرد...
نریمان: ترنم همه با فهمیدن حقیقت از رفتارشون پشیمون میشن
-درسته...پشیمون میشن... ولی آیا این پشیمونی رویاهای مرده ی من رو زنده میکنه؟... مثلا سروش بیاد آلاگل رو طلاق بده یا نامزدی رو بهم بزنه دوباره برگرده طرفم با همه ی عشقی که نسبت بهش دارم تو بگو میتونم قبولش کنم؟
....
آهی میکشه
-چه فایده ای برای من داره... سروش وقتی نامزد کرد قیدش رو برای همیشه زدم... دیگه برام مهم نیست اون نامزد یه گناهکاره یا بیگناه... اگه به اصرار خونوادش ازدواج میکرد باز قابل تحمل بود ولی اون عاشق شد و من لحظه به لحظه عشقش رو دیدم... عشقی که تو چشماش نسبت به آلاگل داشت رو دیدم... حالا اگه بخواد به طرف من برگرده چه فایده ای میتونه برام داشته باشه... به نظرت با برگشتش همه چیز مثله اول میشه
یاد مسئله ی ته باغ میفته
زیر لب زمزمه میکنه: حتی اگه همه چیز رو فراموش کنم چطور با کاری که باهام کرد کنار بیام
آهی میکشه و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
پیمان: خب پدر و مادرت که هستن
-آره... هستن... ولی با کدوم احترام... با کدوم حرمت.... وقتی احترامی بین ما باقی نمونده... وقتی پدرم من رو از حق طبیعیم که دیدن مادرم بود محروم کرد... وقتی نامادریم بهم گفت تمام اون سالها مجبور بوده تحملم کنه فکر نکنم راهی برای برگشت مونده باشه... همونطور که گفتم اگه همه ی این اتفاقا فقط چند ماه قبل اتفاق میفتاد میتونستم ببخشم... میتونستم بمونم... میتونستم بعد از یه مدتی خاطرات گذشته رو کمرنگ کنم ولی الان دیگه نمیتونم... نمیتونم برگردم... نمیتونم بگم هیچی نشده... نمیتونم بگم فراموش کردم... چون برگشتی در کار نیست... جون خیلی اتفاقا افتاده... چون قرار نیست فراموش کنم... من توی تمام مراحل زندگیم تنها بودم... دیگه نمیخوام دل به کسایی ببندم که معلوم نیست تا کی برام موندگارن... مونا گفت از اول از من متنفر بوده... سروش گفت دوباره عاشق شده... پدرم هم میخواست زندگیه خودش رو بسازه... تکلیف برادرام هم که روشنه
نریمان: ازشون متنفری؟
اشکاش خشک شده... انگار با حرف زدن برای نریمان و پیمان دلش سبک شده
-نه... متنفر نیستم دلیلی برای تنفر وجود نداره... بالاخره مونا نامادریم بود اشتباه از من بود که اون رو مادرم میدونستم... بالاخره پدرم هم زندگیه خودش رو داشت اشتباه از من بود که ازش انتظار حمایت داشتم... بالاخره سروش هم یه مرد بود غیرتش قبول نمیکرد که با دختری ازدواج کنه که همه اون رو یه هرزه میدونستن...این روزا خیلی چیزا رو فهمیدم... فهمیدم که نباید انتظارات بیخود از دیگران داشته باشم... حتی اگه اون دیگران پدر و مادرم باشن...این دفعه میخوام به خودم فکر کنم... میخوام آیندم رو بسازم... میخوام دنبال مادرم بگردم... حالا خیلی چیزا راجع به مادرم میدونم... با چیزایی که از پدر منصور شنیدم فهمیدم مادرم عاشق من و خواهرم بود...
با یادآوری حرفای پدر منصور دوباره بغض بدی تو گلوش میشینه
-خواهری که هیچوقت نبود... خواهری که نیست..........
نریمان که میبینه ترنم دوباره داره حالش بد میشه یه دستمال از جیبش در میاره... اون رو جلوی دماغ ترنم میگیره و بحث رو عوض میکنه: ترنمی یه خورده فین کن... تا راه تنفست باز بشه
ترنم اول با تعجب نگاهی بهش میندازه بعد اخماش تو هم میره و میگه: بی تربیت... من راه تنفسم بازه
نریمان: من کجام بی تربیته؟
-همه جات
نریمان: دقیقا کجا؟
-از سر تا پات
نریمان: نه بابا
-به جون تو
نریمان نگاهی به پیمان میندازه و چشمکی بهش میزنه بعد با لحن بانمکی ادامه میده: میبینی برادر... دخترای این دوره زمونه چقدر نمک نشناس شدن
بعد محکم میکوبه به دستش و میگه: بشکنه این دست که نمک نداره... من رو بگو که نگران دماغه اویزونه این دختره ی قدرنشناسم
- دماغ من آویزونه؟ من نمک نشناسم