نریمان: پ نه پ دماغه منه که همینجور شرشر داره میریزه پایین
- نریمـــــان
نریمان: جونم خواهری... راستی خواهری در مورد نمک نشناس بودنت شوخی کردم میدونم نمک شناس خوبی هستی
- خیلی بی ادبی
پیمان با لبخند به جفت شون نگاه میکنه و هیچی نمیگه
نریمان: وا... چرا؟... بده دارم میگم نمک شناس خوبی هستی... همین که آدمی به بانمکیه من رو پیدا کردی خودش نشونه ی اینه که نمک شناسی دیگه
-برو بابا... تو نمکت کجا بود؟
نریمان: تو آشپزخونه هست برم بیارم؟
-نریمــــان
نریمان دستش رو دور شونه های ترنم حلقه میکنه و میگه: صدات رو بیار پایین ضعیفه...
-اینو باید به زنت بگی نه به خواهرت
نریمان: حالا که زن ندارم... پس به تو که تنها خواهرمی میگم
-من ضعیفه ام؟
نریمان نگاهی به سر تا پای ترنم میندازه و میگه: هوممممممم... هی بگی نگی... از ضعیفه هم ضعیف تری
پیمان همونجور که جر و بحث نریمان و ترنم گوش میده دست به جیب به سمت پنجره میره... بدجور ذهنش مشغول حرفای ترنم شده...
-نریمان ولم کن... میکشمت
پیمان زیرلب زمزمه میکنه: اگه بفهمه چی میشه؟
به سروش فکر میکنه... بعید میدونه سروش زنده مونده باشه... با اینکه بر خلاف دستور منصور سروش رو یه جای قابل دید انداخت باز هم شک داره که زنده مونده باشه... امروز هم نتونست راهی برای تماس با همکاراش پیدا کنه
با ناراحتی زمزمه میکنه: تو این ده کوره گیر افتادیم و از دنیا بی خبریم
نریمان: برو جوجه... تو کجا حریف من میشی؟
-آره والا... با این حرفت موافقم
نریمان: چه عجب بالاخره جنابعالی با یه چیز موافق بودی
-تو اینکه شما برای خودت یه غول بیابونی هستی هیچ شکی نیست
نریمان:چــــــــی؟
صدای شیطون ترنم تو فضای اتاق میپیچه: همین که شنیدی... غول از نوع بیابونی
نریمان: حسابت رو میرسم
نریمان این رو میگه ترنم رو محکم فشار میده
-آخ.........
نریمان: بگو غلط کردم
-عمرا....پیمان کمک
پیمان همونجور که از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با جدیت میگه: نریمان ولش کن
نریمان: محاله.... بگو غلط کردم
-عمرا
نریمان: پس حالا حالا همینجا زندانی میشی
ترنم یه گاز محکم از دستای نریمان میگیره و که باعث میشه نریمان ولش کنه بعد فرار رو بر قرار ترجیح میده
نریمان: آخ...
....
پیمان با حرص به سمتسون برمیگرده و میگه: شماها دارین چیکار میکنید؟
نریمان بی توجه به پیمان مبگه: آخ.... آخ... ترنم... دستمو کندی... بگیرمت فاتحه ات خوندست
ترنم: برو بابا
نریمان از جاش بلند میشه و با اخم میگه: حالا گفتم بانمکم ولی نگفتم بیا من رو بخور
پیمان سری به نشونه ی تاسف براشون تکون میده و دوباره از پنجره به بیرون خیره میشه
ترنم با حالت بامزه ای ادای تف کردن رو در میاره و میگه: زیادی شور بودی... بدرد خوردن نمیخوری
لبخند کمرنگی رو لبای پیمان میشینه... از خندیدنای ترنم خوشحاله... هیچوقت دوست نداشت کسی رو وارد این بازی کنه ولی مجبور بود و این اجبار همیشه باعث عذاب وجدانش شد... برای رسیدن به هدفش مجبور بود اطاعت کنه و الان برای جبرانش داره همه ی سعیش رو میکنه
نریمان: الکی برای من نقش بازی نکن من که میدونم تو عمرت آدم به خوشمزگیه من ندیدی
-من که جز نمک خالص طعم دیگه ای احساس نکردم
نریمان: مشکل از حس چشاییته
-مشکل از طعم توهه
نریمان: - اگه جرات داری واستا من خودم سرت رو بیخ تا بیخ میبرم میذارم سر طاقچه
-مگه سر گوزنه آقای قصاب؟
نریمان: من قصابم؟؟
با شیطنت میخنده و میگه: اوهوم
نریمان برای ترنم خط و نشون میکشه و دنبالش میکنه... ترنم هم با صدای بلند میخنده... از حضور پیمان و نریمان بیش از اندازه خوشحاله... بعد از مدتها اونا بهش زندگیه دوباره ای بخشیدن و بهش کمک کردن... خوب میدونه که نریمان برای اینکه جو رو عوض کنه مسخره بازیش رو شروع کرده و چقدر مدیونشه... همونجور که داره از دست نریمان فرار میکنه زیر لب میگه: ممنونم داداشی... خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد