وای جلال دلم گرفته...منو ببر شابدالعظیم!"
خلاصه این خرده فرمایشات تمامی نداشت.البته مادر بود و سالها در حق پسرش زحمت کشیده بود اما خوب برای کوچک ترین کار هم حاضر نبود خودش را به زحمت بیندازد و مادرم همیشه سر این مسئله دلگیر بود چون پدر هر شرایطی کار مادرش را ارجح می دانست و به قول مادرم با سر می دوید اما پدر و مادر مادرم هر دو در شیراز زندگی می کردند.
مادرم یک خواهرم داشت که او هم در همان شیراز ازدواج کرده و ماندگار شده بود.خاله شعله یک پسر و یک دختر کوچک داشت که هر دو مدرسه ای و محصل بودند.
ان شب هم بیشتر شلوغی خانه ی عمه زهره مربوط به فامیل پر جمعیت و پر سر و صدای اکبر اقا بود که برای محمد جمع شده بودند.در افکارم غرق بودم که صدای ظریفی از جا پراندم.
-سایه جون تو چرا اینجا نشستی؟
برگشتم و مرجان را نگاه کردم.قدبلند و نازک اندام بود.موهای بلند و مواجی به رنگ مشکی داشت که بی نهایت به صورت بیضی و پوست مهتابی اش می آمد.چشم و ابروی زیبایی هم داشت که تا حد زیادی بینی عقابی اش را موجه جلوه می داد.
مرجان دختر بزرگ عمه ام بود و تازه در دانشگاه قبول شده بود و سر و پا شور و انرژی بود.
با لبخند گفتم:
-خیلی سر و صدا میاد.اومدم یه کمی هوا بخورم.
در را بست و امد کنارم ایستاد:
بعد از هفت سال تازه یادشون افتاده برای محمد تولد بگیرن.
-خوب اینکه بد نیست محمد هنوز بچه اش و حتما از جشن تولد خوشش میاد تو چطوری؟دانشگاه چطوره؟
صورتش شکفته شد:
عالیه خیلی از محیط دانشگاه خوشم میاد.همش دعا می کنم مژگانم سال دیگه قبول بشه.
صمیمانه گفتم:امیدوارم مژگان هم مثل خودت دختر باهوش و زرنگی است.به احتمال زیاد تو یه رشته ی خوب قبول میشه