روبرویش نشستم و به چشم های کشیده و بادامی اش که غمگین شده بود نگاه کردم.ادامه داد:همه ی دور وبری هام ازدواج کرده ان تمام بچه های دانشگاه چه دختر چه پسر رفتن سر خونه و زندگیشون...
به شوخی گفتم:منو از قلم انداختی!
آوا غمگین لبخند زد:
می دونم که تو هم خواستگارای خوب زیاد داری خودت نمی خوای ازدواج کنی.
جدی پرسیدم:یعنی تو اصلا خواستگار نداری؟یک پسر بود که بهم گفتی از فامیلای دوره...اون چی شد؟
آوا موهایش را پشت گوشش زد.حرکتی که هر وقت عصبی بود انجام می داد.
-ادم درست و حسابی که بشه روش حساب کرد توشون پیدا نمی شه.اون یارو هم توزرد از اب درامد.ریخت و قیافه اش بد نبود کار و بارش هم خوب بود ولی دایی ام تحقیق کرد گفت معتاده!اینم شانس ما مثل این سریال های اب دوغ خیاری تلویزیون شدم.
دستش را گرفتم و گفتم:
غصه نخور اگه قراره گیر همچین ادمهایی بیفتی مون بهتر که ازدواج نکنی.قسمت هر چی باشه همون میشه تو انقدر جوش نخور!
آوا سرش را تکان داد و گفت:
نمی دونم خودمم موندم که این چه قسمتی است که من دارم. شاید قراره 40 سالگی بختم باز بشه.
صدای مادرم صحبتمان را قطع کرد:
بچه ها بیاین شام...زود باشید سرد شد.
آوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
وای!من اصلا قرار نبود شام اینجا بمونم.در اتاق را باز کردم و گفتم:
حالا بیا یک چیزی بخور.
پدر و شهاب پشت میز نشسته بودند.با دیدن ما هر دو بلند شدند و جواب سلام آوا را دادند.مادرم با یک دیس پر از برنج از اشپزخانه امد بیرون و گفت:
-بشین دیگه آوا جون غذا سرد شد.
آوا همان طور ایستاده گفت:
نه دیگه خیلی ممنون مامان و مانی منتظرم هستند.
قبل از اینکه مادرم مهلت جواب دادن پیدا کند شهاب گفت:
-اینم فیلم جدیده آوا خانم؟ما داریم از گشنگی می میریم تمنا میکنم منت سر بنده بگذارید بفرمایید.